اردوگاه تربیتی دانش آموزی امام خمینی(ره)

وبلاگ اختصاصی . اردوگاه تربیتی امام خمینی (ره)

اردوگاه تربیتی دانش آموزی امام خمینی(ره)

وبلاگ اختصاصی . اردوگاه تربیتی امام خمینی (ره)

اردوگاه تربیتی دانش آموزی امام خمینی(ره)

سلام
این وبلاگ جهت استفاده دانش آموزان،مربیان ومعاونین پرورشی مدارس،دبیران محترم هنر،هنرآموزان ،مربیان فنی،کارشناسان فرهنگی وهنری ادارات آموزش وپرورش علاقه مند به اردو و استفاده از امکانات اردوگاه تربیتی دانش آموزی امام خمینی (ره) و مسابقات فرهنگی وهنری، راه اندازی شده است. باشد که با نظرات وهمکاری های تمامی عزیزان دراین راه گام موثری برداشته شود، برای هماهنگی جهت استفاده از امکانات اردوگاه، باشماره همراه مدیر اردوگاه 09127559517 تماس حاصل فرمایید.
باتشکر رضاعیسی آبادی

آخرین نظرات
نویسندگان

نمایشنامه کلید دانایی

يكشنبه, ۱۹ مهر ۱۳۹۴، ۰۷:۳۹ ق.ظ

بسمه تعالی

نمایشنامه

کلید دانایی 

نویسنده: رضا عیسی آبادی

زمستان 1390

قابلیت اجرا:

نوع:عروسکی

مقطع:ابتدایی وراهنمایی

جنسیت: پسر ودختر

شخصیت ها:

مادر

استاد

حاکم

پهلوان کچل

وروره جادو

   صحنه1: خانه پهلوان

پهلوان کچل:    (با آواز می خواند) یه آسمون ستاره     پهلوون خبر نداره      می خواد بره به مکتب        نمره بیست بیاره. نمره بیست بیاره.نمره بیست بیاره..... ای خداجون .یعنی می شه من هم یه روز خوشحال وخندون  برم به مکتب. کنار بچه های دیگه بشینم ف درس بخونم ، با سواد بشم،بنویسم:الف. ب. الف. ب. بابا آب داد.

مادر:             (سراسیمه وارد می شود)ای وای پسرم،پسر خوبم،خدا مرگم یده،این چه حرفهاییه که می زنی؟مکتب رفتنو می خوای چی کار؟یه وقت جای دیگه این حر فها رونزنی.گرفتار می شی. رفتن به مکتب برای مردم عادی ممنوعه.قدغنه.اگه حرفهات به گوش حاکم برسه باید باقی عمرتو گوشه ی زندون بگذرونی.

پهلوون کچل:   نگران نباش مادر من .نمی ذارم حاکم ومامورهای زپرتیش متوجه بشند.

مادر:             چه جوری میث خواهی بری مکتب که مامورها متوجه نشند.

پهلوون کچل:   نقشه اش رو کشیدم. لباش اشرافی می پوشم . صورتم راهم گریم می کنم تا اونها نتونند منو بشناسند.

مادر:             ای داد بیداد . ای وای برمن. پسرم پاک عقلشو از دست داده.خدایا به دادمون برس . گریم دیگه چه کوفتیه؟لباس اشرافی رو از کجا می خوای بیاری؟

پهلوون کچل:   نگران نباش. الان درستش می کنم.(داخل اتاق بغلی می رود. سروصدایش می آید.گهگاه وسایلی به روی صحنه پرت می شود)

مادر:             پسرجون ،چی کار داری می کنی؟من از دست تو چه خاکی توسرم بریزم؟آخه چرا وسایل اتاقو به هم می ریزی؟ بیا بیرون تا دق مرگ نشدم.

پهلوون کچل:   (بیرون می آید. لباس اشرافی پوشیده وگریم دارد)هه هه هه هه هه

مادر:             (اورا نمی شناسد)ای خاک بر سرم . تو دیگه کی هستی ؟یه مرد غریبه تو خونه مون هست . کمک ..کمک...کمک..

پهلوون کچل:   نترس ننه. من پهلوون کچل

مادر:             ای جیزّ جیگر بزنی پهلوون .نزدیک بود از ترس سکته کنم. این چه قیافه ایه که برا خودت درست کردی؟

پهلوون:          قیافه ی مبدّل.که حتی مادر جون آدم هم اونو نشناسه. با این قیافه اگه برم مکتب مامورها عمرا منو بشناسند.

مادر:             وایستا ببینم.نرو. ا زاین کارهات دست بردار.چرا من پیر زنو این قدر اذیت می کنی ؟(پهلوون می رود)

پهلوون کچل:   نگران نباش مادر جون . فقط برام دعاکن.(می رود)

مادر:             خدایا نجاتش بده.به من رحم کن . به جوونیش رحم کن.به تمام آدمهایی که عمرشونوبرای حاکم کار می کنند وزحمت می کشند ولی حتی حق درس خوندن وسواددار شدن راهم ندراند رحم کن.برم به کار هام برسم.(اطراف رانگاه می کند)الانه که سروکله وروره جادو پیدا بشه و برای حاکم خبر چینی کنه.(خارج می شود)

وروره جادو :   (باقیل وقال ویک هویی وارد می شود) وورّ... وورّ.....قیرّ....قیرّ.....گورّ....گورّ....

                   خبر... خبر..... یه خبر نون وآب دار.....پهلوون کچل می خواد بره مکتب.......یه خبر نون و آب دار........

                   آخ جون . اگه این خبرو به حاکم برسونم انعام خوبی به من می ده. ....احتمالا  فرمانداری سرزمین جادو را به من بده. برم خبرو به حاکم برسونم.خبر....خبر......حاکم جونم .....بیا بخر...... یه خبر خوب......یه خبرخوب......(می رود)

                   (صحنه 2:قصر حاکم.)

حاکم:             ( درحال دستوردادن است)سربازان!سرداران!وزیر       ان جنگ!جنگجویان!..... همه به گوش .همه به هوش...... حمله کنید. حمله کنید وبرای من سرزمینهای جدید فتح کنید.طلاها وجواهرات وثروت فراوان برای من به ارمغان بیارید.دلم می خواد سرزمین من از شمال به قطب شمال واز جنوب به قطب جنوب واز شرق به اونور سرزمین  روشنایی ها واز غرب تا آخرین حد تاریکی ها برسه. می خوام خزانه ام لبریز از طلا وجواهرات قیمتی بشه ومن ثروتمند ترین پادشاله دنیا باشم.برید واز مردم مالیات های سنگین بگیرید.کار ی کنید که مردم  فقط  از صبح تا شب به فکر سیر کردن شکمهای خود وخانواده شون باشند. چونکه پدرم به من وصیت کرده که راحت تر ین راه برای حکومت به مردم  اینه که اونها رو گرسنه وبی سواد نگهداریم. برید ودستورهایی که دادم را اطاعت کنید . من می خوام در آرامش استراحت کنم.ای وای که دستور دادن چه کار سختیه.مردم از خستگی(شروع به استراحت می کند)    

وروره جادو:    (یه هویی وبا سروصدا بیرون می آید)وورّ....وورّ.......قیرّ.........قیرّ.............

حاکم:             (با ترس از خواب بلند شده نعره ای می زندوبیهوش می افتد)

وروره جادو:    ای داد بیداد....حاکم جان!حاکم جان!پادشاه عزیز!بلند شو.چی شد؟ خاک برسرم شد. پاشو اگه الان مامورهات بیاند و تورو تو این حال ببینند،استخونهای منو غذای سگهای دربار می کنند،پاشو دیگه الان وقت مردن  نیست.بلند شو واسه مردن وقت زیاده.پاشو خون کثیفتو گردن من ننداز.ای بمیری ایشالّا.....

حاکم:             (بلند می شود)بله؟!.......

وروره جادو:    بل...بل...بله...یعنی نله...نه . سلام.(شروع به چاپلوسی می کند)ای پادشاه عادل!..ای پادشاه خوب رو!..ای پادشاه انسان دوست!...ای پادشاه رحم کننده بر مظلومانی مثل من!..ای پادشاه....

حاکم:             خفه شو تا ندادم دست وپاهاتو قطع کنند.

وروره جادو:    چشم قربان. حاکم جان یه خبر نابی برات آوردم.

حاکم:             خاک برسرت با این خبر آوردنت. نزدیک بود از ترس سکته کنم.یادم باشه توجشن تاجگذاری بدم یه دست فلکت کنند دورهم بخندیم.

وروره جادو:    وای...نه....ببخشید....غلط کردم...

حاکم:             حالا بنال ببینم  چه خبری آوردی که می خواستی در عوضش منو بکشی؟(گریه می کند)مگه نمی دونی قلب من ضعیفه؟

وروره جادو:    ای پادشاه خوش اقبال که جاسوسان تیز بینی مثل من داری.امروز مثل تمام لحظه های زندگیم در کمین بودم و در بین مردم فالگوش وایستاده بودم که ناگهان متوجه امر مهمی شدم.

حاکم:             چه امر مهمی؟!

وروره جادو:    امرمهمی که اگه بهتون بگم حتما حتما منو فرماندار یرزمین جادو بکنید

حاکم:             خوب بگو ببینم چه خبر مهمی داری؟

وروره جادو:    خبرمآنقدر مهمه که اگه بهتون بگم احتمال داره که علاوه بر فرمانداری سرزمین جادو،باغ هزار درختتون روهم به من هدیه بدید

حاکم:             جان مادرت زود تر بگو ببینم خبرت چیه؟مردم از فضولی.

وروره جادو:    خبرم آنقدر مهمه کهووو

حاکم:             (بافریاد)جلا.......د.بیا اینوبکش.

وروره جادو:    غلط کردم.غلط کردم.پهلوون کچل می خواد بره مکتب.

حاکم:             احمق!این خبر کجاش مهمه؟این که خبر بدیه.

 وروره جادو:   خوب خبر بد مهم می شه دیگه قربان.فکرشو بکنید اگه پهلوون کچل بره مکتب وکلید دانایی را به دست بیاره. زبانم لال زبانم لال.....

حاکم:             خوب لال شو دیگه. ادامه نده تا خفه ات نکردم.

وروره جادو:    چشم قربان. بفرمایید چی کار باید بکنم؟

حاکم:             مگه کشکه که هر کی راهشو بگیره وبره مکتب؟مامورهای من مثل عقاب تیز بین در کمین هستند. قلم پاشو می تراشند.

وروره جادو:    ولی قربان ! اون نقشه کشیده که با لباس مبدل اشراف وآرایش جدید صورت به نام گریم به مکتب بره تا مامورهای ما متوجه نشند.

حاکم:             آهای مامورها! از الان مراقب باشید وتمام اشرافی که به مکتب می آندرا خوب شناسایی کنید تا یه موقع هیچ غریبه ای نتونه وارد مدرسه بشه.خانه استاد را هم خوب زیر نظر داشته باشید تا پهلوون نتونه تو خونه استاد هم بره.

وروره جادو:    آخی... خیالم راحت شد. بااین دستورات عاقلانه ای که فرمودید دیگه هیچ کس از طبقه پایین نمی تونه وارد مکتب بشه یا سواد دار بشه وکلید دانایی در اختیار بزرگان واشراف باقی می مونه.باید هم این طور بشه. اونها حق ندارن باسواد بشند.(لحنش را عوض می کند)خوب بریم قربان خوب استراحت کنید.آخه باید جون داشته باشید تا حکم فرمانداری منو امضا کنید دیگه.

حاکم:             حکم فرمانداری؟!.... هه هه هه .پن زار بده آش . به همین خیال باش.

وروره جادو:    (باالتماس) حاکم جان.... حاکم جان.....(خارج می شوند)

                   صحنه3:پشت بام خانه استاد

استاد:            ( مشغول تماشا کردن ستاره ها و راز ونیاز است)ای خدای مهربان که....

پهلوون کچل:   (از پشت بام آنطرف کوچه سرک می کشد ووقتی مطمئن می شودکسی پیش استاد نیست)سلام استاد

استاد:            سلام بر پهلوون کچل عاقل وشجاع ودانای خودمون.خوب چه خبر پهلوون؟ نتونستی وارد مکتب بشی؟

پهلوون کچل:   متاسفانه هنوز موفق نشدم. خودتون خبر دارید که مامورهای حاکم از نقشه من آگاه شدندوتمام اشخاصی  که وارد مکتب می شند را تفتیش می کنندو به این ترتیب من نمی تونم وارد مکتب بشم وسواد دار بشم.

استاد:            ولی پهلوون !تنها راه باسواد شدن ، به مکتب رفتن نیست.

پهلوون کچل:   منظورتون اینه که راه دیگه ای به نظرتون رسیده؟

استاد:            بله. همین جا.

پهلوون کچل:   همین جا؟ یعنی هرشب شما ومن بیاییم پشت بام وشما از اون طرف کوچه درس بدید ومن از این طرف کوچه یاد بگیرم؟...وای چه قدر عالیه. واقعا راست می گید استاد؟

استاد:            بله پهلوون. من می دونم که توچه قدر به علم ودانش غلاقه مندی ومی دو نم که لیاقت باسواد شدن راداری.این کار که چیزی نیستو شده خودم را به خطر می اندازم تا به تو سواد یاد بدم.

پهلوون کچل:   استاد شما خیلی بزرگواریدو همین الان هم خودتونو به خطر انداختید.

استاد:            نگران نباش پهلوون.مامورها با من نمی تونند کاری بکنند. تنها کسی که کلید دانایی دستشه ومی تونه بچه های اشرافو سواد دار کنه منم . اگه منو بکشند یا به زندان بیا ندازند خودشون هم بی شسواد می مونند.بچه های اونها آنقدر بی لیاقتند که بعد از سالها آموزش هنوز یکی شون نتونسته کلید دانایی را به دست بیاره.

پهلوون کچل:   با این اوصاف من حاضرم که شروع کنیم.

استاد:            باشه شروع می کنیم. ابجد

پهلوون کچل:   ابجد

استاد:            هوز

پهلوون کچل:   هوز

استاد:            حطی

پهلوون کچل:   حطی

استاد:            کلمن

پهلوون کچل:   کلمن

استاد:            سعفص

پهاوون کچل:   سغفص

استاد:            قرشت

پهلوون کچل:   قرشت

استاد:            ثخذ

پهلوون کچل:   ثخذ

استاد:            ضظغ

پهلوون کچل:   ضظغ

استاد:            ب با زبر بَ با زیر بِ با پیش بَ. ت با زبر تُ با زیر تِ با پیش تَ

                   (پهلوون تکرار می کند. صدا آرام آرام می رود.)

                   صحنه4: قصر حاکم

                   (صدای خروس خوان می آید.وروره جادو با عجله وارد می شود)

وروره جادو:    خبر خبر .... خبر خبر.... حاکم جونم.... بیا بخر.... یه خبر بد ...یه خبر بد... حاکم جونم بد بخت شدیم .حاکم جونم بدبخت شدیم.

حاکم:             (سراسیمه از خواب بلند شده وبه طرف وروره جادومی رود)    باز چی شده مثل کلاغ بد خبر اول صبحی قار قار می کنی وآرامشو ازم گرفتی؟آخرش تورو من می دم دست جلاد.

وروره جادو:    حاکمجان !جون من که ارزشی نداره بدبخت شدیم....بدبخت شدیم...(گریه می کند)پهلوون کچل کلید دانایی را به دست آورده

حاکم:                      ای خاک بر سر تو با این جاسوس بودنت.......ای خاک بر سر مامرها با این مراقبت کردنشون....ای خاک بر سر من با این حاکم بودنم...... ای خاک .....

وروره جادو:    بسه حاکم جون یمام خاک مملکتو ریختی تو سر این واون.دست بردار ...بیا باید یه فکری بکنیم.

حاکم:                      چه فکری بکنیم. دیگه چه کار می شه کرد.استاد را صداش کنید تا دمار از روزگارش در بیاریم.

ورورره جادو:  حاکم جان.... زبانم لال . باید بگم که استاد دیگه مطیع ما نیست.چونکه  پهلوون کلیددانایی را به دست آورده و خودش هم کلید آموزش دستشه، با هم دست به یکی کردندو می خواندطلسم قدرت را از شما بگیرند و بشکننند.ماتنها راهمون اینه که بجنگیم و نذاریم طلسم قدرت به دست اونها بیفته. اگه این اتفاق بیافته.....

حاکم:                      (می ترسد ودستپاچه)خفه شو دیگه....خودم می دونم که اگه این اتفاق بیافته ،از فردا روستا زاده ها ودهاتی ها می آند وحکومت رو به دست می گیرند وما وشاهزاده ها باید به نوکری وگدایی و بد بختی بیافتیم.

وروره جادو:    راست می گی من که طاقت زحمت وکار وتلاش ندارم.سریع بایدطلسم قدرت را جایی پنهان کنیم که عقل استادو پهلوون که سهل است عقل چن هم بهش نرسه.

حاکم:             راست می گی زود برو بیارش . یه جایی پیدا کنیم قایمش کنیم.

وروره جادو:    (طلسم را ازجیبش در آورده ونشان می دهد)من قبلا این کاروکردم قربان.

حاکم:             ( باتعجب)قبلا این کارو کردی؟!نفهمیدم ای تو دست تو چی کار می کنه؟!اصلا کلید خزانه را از کجا آوردی؟!راستشو بگو تا ندادم گوشها ودماغتو ببرند.

وروره جادو:    حاکم جان.... منو ببخش... نیتم خیر بوده....چون دیدم خیلی اوضاع خرابه، سریع اینو بر داشتمتا اینکه اگه یه موقع زبانم لال زبانم لال.....آدمی زاده دیگه....بلایی به سر شما اومد

حاکم:            بلایی به سر من اومد، چی؟!....

وروره جادو:    خوب .یعنی اینکه نذاریم یه غریبه حاکم بشه.... هرچی باشه من سالها باشما نشست وبرخاست کردم و راه ورسم پدر سوختگی....ببخشید پادشاهی رو یاد گرفتم.

حاکم:             جلا.......د

وروره جادو:    غلط کردم....غلط کردم.قول می دم جبران کنم.منو نکش پهلوون کچلو شکست میدم. اگه نتونستم این کارو بکنم اونوقت به جلاد دستور بدید هر غلطی که شما....ببخشید هر کاری که شما دستور فرمودید انجام بده.

حاکم:             شانس آوردی الان تو موقعیتی هستم که بهت احتیاج دارم.وگرنه دمار از روزگارت در می آوردم.

وروره جادو:    می دونم حاکم جان. شما مفتی مفتی از این حاتم بخشی ها نمی کنید......ببخشید یعنی اینکه شما بزرگوارتر از این حرفها هستید.

حاکم:             زود باش قایمش کن ببینم چی کار می کنی.

وروره جادو:    الان...الان قایمش می کنم.....آ......بذلر فکر کنم....صبرکن......آهان فهمیدم.الان می ذاریمش زیر تخت شما....

حاکم:             احمق جان !اونجا اولین جاییه که دنبالش می گردتد.

وروره جادو:    می خواهید قورتش بدم.

حاکم:             البته گلوی تو از خوردن مال مردم اونقدر گشاد شده که کل مملکت  رو هم می تونی هپلی هپو کنی. ولی حیف مغزت اندازه نخود هم نیست.

وروره جادو:    حاکم جان!

حاکم:             بله....

وروه جادو:      حاکم جان یافتم.

حاکم:             بده به من مال من بود. همین دیروز گمش کرده بودم.

وروره جادو:    منظورم اینه که فهمیدم کجا قایمش کنم.

حاکم:             کجا؟...زود بگومن طاقت صبر کردن ندارم.

وروره جادو:    تاج.....زیرتاج.

حاکم:             یعنی چی زیرتاج؟

وروره جادو:    حاکم جان !یعنی شما تاج همایونی رابر می داریدوطلسم قدرت رو زیرش قایم می کنید.وقتی اونها اومدنداجازه می دیدهمه جا رو بگردند. تازه ما می تونیم با هم بریم گردش.البته به بهانه این که می خواهیم اونها راحت باشند.بعد طلسم رو از قصر خارج می کنیم ویه جای امن پنهان می کنیم.

حاکم:             نمی دونم این کار درسته یا نه. اما فعلا مجبورم به مغز قد نخود تو اعتماد کنم.

وروره جادو:    مغز خودت هم که قد عدسه...

حاکم:             چی؟....

وروره جادو:    نه... یعنی...منظورم اینه که مغز من در مقابل مغز شما مثل یه عدسه درمقابل.......کدو!

حاکم:             کدو؟حالا چرا کدو؟...

وروره جادو:    خوب چون هردو پوکند.....یعنی نع. خوب چون با کدو می شه مربا درست کردوهسته اش روهم تو جشن تاجگذاری پادشاه شکوند.

حاکم:             آخ گفتی مربا،دلم ضعف رفت. باید بریم صبحونه بخوریم.

وروره جادو:    بیرم قربان.(سرو صدا می آید)ای داد بیداد.اومدند.قربان خاک بر سرمان شد. منو قایم کن. من می ترسم منو قایم کن.

حاکم:             احمق جان ! از چی می ترسی؟پهلوون کچل که ترس نداره.

وروره جادو:    قربان! اونوقت که بی سواد وناتوان بود من از هیکلش می ترسیدم. حالا که کلید دانایی را به دست آورده ....وای....

حاکم:             ای احمق. من از اول می دو نستم که به تو نمی شه اعتماد کرد. به همین خاطر هم تصمیم گرفتم فرمانداری سرزمین جادو را بدم به.... به.....

وروره جادو:    به من دیگه...حاکم...(خودش را برای حاکم لوس می کند)حاکم جان... ببین. اصلا ترس تو وجود من نیست. الان بلایی به سر پهلوون می آرم که تو خواب هم نبینه.آی...نفس کش....بیا از خونه ات بیرون تا جیگرتو در بیارم بدم ننم جغور بغور درست کنه.

                   (پهلوون واستاد هردو وارد می شوند)

پهلوون کچل:   با من بودی؟...

وروره جادو:    نه. بلا نسبت شما.

استاد:            پس با من بودی؟....

وروره جادو:    نه بابا با شما چی کار دارم.

حاکم:             احمق. یه بارکی بگو با من بودی دیگه.

وروره جادو:    (خودش را جمع وجور می کند)بجنگ تا بجنگیم پهلوان.

پهلوون:                   بچرخ تا بچرخیم ناتوان.

وروره جادو:    دندون من تیز تره. ئبنه ی من لذیذ تره

                   (همه می زنند زیر خنده)

حاکم:             احمق این که مال داستان بز بزقندیه.

وروره جادو:    آهان راست می گی.بگیر منو که اومدم.(حمله می کند.پهلوون واستاد جا خالی می دهندواون به زمین می خورد)آخ ....وای ....جاخالی می دی؟...آی دلم آی کمرم.

پهلوون کچل:   ای حاکم ستمگر. یا طلسم قدرتو خودت تقدیم کن. یا به زور ازت می گیریم.

حاکم:             طلسم اینجا نیستش. خودتون بگردید پیداش کنید.

وروره جادو:    آره راست می گه. اگه مردید بگردید پیداش کنید.

پهلوون کچل:   نادونها دم خروستون پیداست. طلسم از لای تاج داره دیده می شه.

وروره جادو:    ای وای ....نه .قایمش کن. قایمش کن. بندازش زیر تخت....

حاکم:             (انگار دیوونه شده) نمی تونید ازم بگیریدش. جون من به این طلسم قدرت بستگی داره. اگه اون نباشه من می میرم.(پهلوون واستاد حمله می کنند وطلسم از روی سر حاکم می افته ومی شکنه.)

صدا:             شی شی شیشیه شکست.طلسم عمر دیو شکست.بال سیاه ظلمت ، از دنیای ما رخت بست.

استاد:            واین هم آخر وعاقبت کسانی که بخواند با ظلم وزور و نیرنگ به مردم بیچاره حکومت کنند.(حاکم ووروره جادو آب می شوند)

استاد:            به دانش گرای و بدو شو بلند      چوخواهی که از بد نیابی گزند

                   زدانش در بی نیازی بجوی        وگرچند سختیت آید به روی

پهلوون:          پادشاهی مظلومان مبارک باد.

همه:             مبارک مبارک پادشاهیت مبارک   مبارک  مبارک پادشاهیت مبارک

                   (آهنگ بادا بادا مبارک بادا پخش می شودوهمه شادی می کنند)

پایان

نخستین اجرای این نمایشنامه در آموزشگاه راهنمایی امام حسین (ع) جهت شرکت در مسابقات فرهنگی هنری در سال جهاد اقتصادی صورت گرفت.و رتبه ی اول شهرستان ساوه راکسب نمود.

 

کارگردان:رضا عیسی آبادی

 

 

عروسک گردانان:

پهلوون کچل          حسن ناصری

وروره جادو         ابوالفضل رضوانخواه

حاکم               حمید رضا محمدی

مادر               علی قزوینه

استاد              مهدی جعفری

 

 

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی