اردوگاه تربیتی دانش آموزی امام خمینی(ره)

وبلاگ اختصاصی . اردوگاه تربیتی امام خمینی (ره)

اردوگاه تربیتی دانش آموزی امام خمینی(ره)

وبلاگ اختصاصی . اردوگاه تربیتی امام خمینی (ره)

اردوگاه تربیتی دانش آموزی امام خمینی(ره)

سلام
این وبلاگ جهت استفاده دانش آموزان،مربیان ومعاونین پرورشی مدارس،دبیران محترم هنر،هنرآموزان ،مربیان فنی،کارشناسان فرهنگی وهنری ادارات آموزش وپرورش علاقه مند به اردو و استفاده از امکانات اردوگاه تربیتی دانش آموزی امام خمینی (ره) و مسابقات فرهنگی وهنری، راه اندازی شده است. باشد که با نظرات وهمکاری های تمامی عزیزان دراین راه گام موثری برداشته شود، برای هماهنگی جهت استفاده از امکانات اردوگاه، باشماره همراه مدیر اردوگاه 09127559517 تماس حاصل فرمایید.
باتشکر رضاعیسی آبادی

آخرین نظرات
نویسندگان

نمایشنامه دانش آموزی انجمن پرندگان

شنبه, ۱۸ مهر ۱۳۹۴، ۰۸:۳۱ ق.ظ

به نام خداوند دانا ومهربان

نمایشنامه

انجمن پرندگان

روباه وزاغ2

نویسنده:رضاعیسی آبادی

مرداد1393

شخصیتها:

سراینده

روباه

زاغی

آقاخروسه

پرندگان

                   (صحنه: جنگل)

(پرده ای سفید درانتهای صحنه قراردارد.سراینده اشعاری را می خواند که باسایه در روی پرده بازسازی می شود.)

صدای سراینده:    روبهی قالب پنیری دید              به دهن برگرفت و زود پرید

                   بردرختی نشست در راهی          که از آن می گذشت روباهی

                   روبه پرفریب و حیلت ساز        رفت پای درخت وکرد آواز

                   گفت:......

صدای روباه:       به به ..به به ...چه سری             چه    دمی    عجب     پایی

                   پرو بالت سیاه رنگ وقشنگ        نیست بالاتر از سیاهی رنگ         

                   گرخوش آواز بودی و خوشخوان    نبدی بهتر از تو در مرغان

صدای سراینده:     زاغ می خواست غار غار کند        تاکه آوازش آشکار کند

صدای زاغی:      غار غار غار    غار غار غار

صدای سراینده:    طعمه افتادچون دهن بگشود     روبهک جست وطعمه را بربود

صدای روباه:       هه هه هه هه هه .....    هه هه هه هه هه .....

صدای زاغی:      غار...غار...غار....

                   (نورپرده خاموش می شود)

زاغی:           (زاغ پرکنان وناله کنان واردمی شود)ای داد ... ای وای... ای هوار ازدست این ظالم مردم آزار.پنیرم و برد. صبحانه مو خورد. همه ی ا ینها به درک ...آبرو وحیثیتمو برد.اگه حیوونهای جنکل این قضیه رو بشنوند آبرو برام نمی مونه.چی کار کنم ...چی کار کنم که دادمو از این رو باه بدجنس بگیرم.همه کارشو انجام داده بود.فقط مونده بود لقمه مو از دستم بگیره که گرفت.ای هوار....برم یه جایی قایم بشم حیوونها اگه منو تو این حال ببینند.بیچاره می شم. مسخره ام که می کنند هیچی.دیگه به گزارشات و اخبارم هم توجهی نمی کنند. برم یه جایی سرمو گرم کنم تا آروم تر بشم.(در گوشه ای قایم شده وآرام می گیرد)

                   (پرده روشن می شود.صدای پارس سگها بلند می شود.وبعد از آن صدای خروسی که  انگار از دست کسی فرار می کند به گوش می رسدتصاویر به صورت سایه بر روی پرده می افتد)

آقاخروسه:       (نفس زنان وارد می شود،پر وبالش پنیری است.)ای وای...ای وای...خداروشکر.نجات پیداکردم.نزدیک بود خورده بشم.عجب اشتباهی کردم ها. لعنت بر چشمانی که بیهوده بسته شود.لعنت برچشمانی که بیهوده بسته شود...(زاغی با احتیاط از کمینگاهش بیرون می آید.) اه اه اه.این پنیرها از کجا چسبیدند رو تنم؟لعنت برپنیری که.....

زاغی:           سلام آقاخروسه.

آقاخروسه:       ای وا........ی (ازترس پا به فرار می گزارد)

زاغی:           (دنبالش می دود)نترس.منم. منم .زاغی.نترس بابا کارت ندارم.

آقاخروسه:       (کمی می دودبعد که متوجه زاغی می شودآرام می گیرد)(نفس زنان)ترسوندیم زاغی جون....ترسوندیم....نمی دونی که امروز من چه سرگذشتی داشتم. الان با صدای پشه هم تنم می لرزه.

زاغی:           سرگذشت؟!...مگه چی شده؟

آقاخروسه:       نمی دونی که.نزدیک بود خوراک روباه بدجنس بشم.

زاغی:           روباه؟!....ای بدجنس.پس امروز سراغ تو هم اومده.

آقاخروسه:       سراغ. اون هم چه سراغی.سه چهار کیلومتر لای دندو نهاش بودم.اگه فکرمو به کارنمی انداختم کشته شده بودم.مگه امروز تو روهم دیده.

زاغی:           منو؟....اِ...نمی دونم بهت بگم یانه.

آقاخروسه:       بگوببینم چی شده.

زاغی:           میگم،ولی باید قول بدی به هیچ کس نگی ها.

اقاخروسه:       مطمئن باش. غیر از قوقولی قوقول تاحالاهیچ کس از من چیزی نشنیده.

زاغی:           باشه پس خوب گوش کن...امروز تو جنگل داشتم پرواز می کردم که بوی عجیبی شنیدم دنبال بو را   گرفتم....تارسیدم به یه قالب پنیر خوشمزه. اونو برداشتم ورودرختی نشستم سرراه روبا.....

اقاخروسه:       ها...همون داستان زاغکی قالب پنیری دید دیگه...اون داستانو تو دوم ابتدایی خوندم.راستی اون بلا دوباره سرت اومد.مگه اون درس رو نخونده بودی؟هه هه هه...

زاغی:           خوب حالا نمی خواد اینقدرآب و تابش بدی.قرار بود مسخره نکنی.

آقاخروسه:       باشه ببخشید.آخه اون درس همین قضیه ی امروز توبود.

زاغی:           درس پنیرو میگی دیگه؟ اون روز که درسمون اونجابودغایب بودم دوباره هم تنبلی کردم و نخوندمش.فقط روز بعدش دیدم بچه پرنده ها یه چیزهایی درمورد پنیر پچ پچ می کردند و به من می خندیدند.من به جای اینکه ازشون بپرسم قضیه چیه.چش وچال چند تا شونو خونی کردم.دوباره هم دیدم آقا معلم می گفت که اونها تقصیرنداشتندودرس مخصوص من بوده و این حرفها....ولی دیگه بیخیالی کردم وپی شو نگرفتم.ولی عجب درس خوبی بوده ها.اگه اون درس رو یاد گرفته بودم  الان پنیرمو داشتم.

آقاخروسه:       آره.الان تن و بدن من هم اینقدر پنیر مالی نشده بود.

زاغی:           (باتعجب)تن و بدن تو؟!....هه هه راستی نگفتی داستان توچی بود.نکنه همون داستانی که توسوم ابتدایی بوده بلاش سرت اومده؟ حتما تو هم اون روز غایب بودی و درسو نفهمیدی.

آقا خروسه:      سوم ابتدایی؟من تودوم رفوضه شدم درسمو ول کردم.

زاغی:           درستو ول کردی؟یعنی بیسواد موندی؟

آقاخروسه:       نه بابا. بعد از اینکه یه کم رفتم سرکارو سرم به سنگ خوردوفهمیدم که درس چه قدر خوبه رفتم کلاس بزرگسالان ادامه دادم لیسانسمو گرفتم.اما اون درسی که تو می گی تواون کلاسها نبود.

زاغی:           باشه. نگران نباش من اون درسو حفظم.الان برات اجراش میکنم.فقط باید کمکم کنی.تو نقش خودتو بازی کن من هم می شم روباه تا اون درس روبرات بازسازی کنم ببینم همینیه که اتفاق افتاده یا یه چیز دیگه است.

آقاخروسه:       (باخوشحالی)باشه باشه من عاشق تئاترم تو مدرسه بزرگسالها مسابقه تئاتر نبود من خیلی حسرت می خوردم.باز ی کنیم بازی کنیم.

زاغی:           توباید بری بالای درخت(زاغی ماسک روباه را می زندخروس بالای درخت می رود)به به ...سلام.برادر عزیزم.حالت چطوره؟

اقاخروسه:       (کتابی حرف می زند)برادر؟!...چه کسی گفته است که من برادر شماهستم.

زاغی:           (ماسک را بر می دارد)کتابی حرف نزن محاوره ای بگو.

اقا خروسه:      محاوره ای؟...نمی دونم چه جوریه؟ ببخشید.من که گفتم  کلاس تئاتر نداشتیم

زاغی:           باشه یادت می دم.مثل مردم عادی حرف بزن.همونجوری که داشتی با من حرف می زدی حرف بزن.(ماسک را می زند)مگه نمی دونی سلطان جنگل دستورپیمان برادری داده وتمامی حیوونهای جنگل در صلح وآرامش هستند.

آقاخروسه:       نه خبر نداشتم.راستی چه دستور خوبی داده؟ فکر کنم اون چند تا سگ هم که باسرعت دارند به اینطرف می آند می خواند برند جنگل برادر خواهرهاشونو ببینند.

زاغی:           سگ؟...باید فرارکنم.

آقاخروسه:       چرا مگه نمی گی پیمان برادری برقرار شده؟

زاغی:           آره بابا.ولی از کجا معلوم اون سگها هم مثل تو از قضیه بی اطلاع نباشند.  فرار... فرار...(ماسک را بر می دارد.هردو کلی می خندند)

آقاخروسه:       ولی داستان امروز من اینجوری نبود.

زاغی:           پس چه جوری بود؟

آقاخروسه:       گوش کن تا برات تعریف کنم.(آهنگ ملایمی پخش می شود.پرده روشن شده وداستان خروس و روباه نمایش داده می شود)

روباه:            به به آقا خروسه چقده ماشالّابزرگ شدی؟اونوقتها که من با بابای خدا بیامرزت رفیق بودم،تو یه جقله بچه نبودی الان می بینی واسه خودت مردی شدی.ببینم ازدواج کردی؟چندتا بچه داری؟خونه مونه چیزی ردیف کردی؟اگه مستاجری بگو خودم برات یه واحدآپارتمان نقلی تو بلوک خودمون دست وپا کنم.

خروس :         (می خواهد حرف بزند)نه..

روباه:            (توی حرفش می زند)اونها رو ولش کن.بابای خدا بیامرزت خیلی صداش خوب بود وقتی برام می خوند مو به تنم سیخ می شد.خداکنه توهم مثل بابات خوش صدا باشی و یه کم برام بخونی تا اون خاطرات دوران جوانی ام برام زنده بشه.یه کم برام بخون.

خروس:          اصلا نمی ذاری من حرف بزنم.اصلا توکجا با بابام دوست بودی؟کی بچگی های منو دیدی؟...

روباه:            ولش کن اول بخون بعد همه چیز رابرات تعریف میکنم.

خروس:          من وقتی می خونم چشمهامو می بندم.اشکالی که نداره؟

روباه:            اِ....مثل بابای خدا بیامرزتی.بخون بخون.

خروس:          قوقولی قوقو........

روباه:            (حمله کرده و او را به دهان می گیرد و فرار می کند)صدای سگهای گله به گوش می رسند که روباه را دنبال می کنند)

خروس:          اونها سگهای ده هستند بهشون بگو من خروس را از ده شما ندزدیدم تا ولت کنند.

روباه:            من خروس را از ده شما ندزدید.....م.

خروس:          (ازدست روباه نجات پیدا کرده و بالای درخت می رود)نجات پیداکردم.

روباه:            نفرین بر دهانی که بی موقع بازشود.

خروس:          نفرین بر چشمانی که بیموقع بسته شود.(نور پرده می رود)

زاغی:           این کدوم درس بود؟....

خروس:          نمی دونم .ما که تو کلاس بزرگسالها اینو نداشتیم.

زاغی:           ماداشتیم اما یادم نمی آد کدام درس بود.درهرصورت داستان امروزت این بود،آره؟....

خروس:          آره.نمی دونم از دست این بدجنس چی کار کنم.آروم وقرار ندارم.نه خودم نه خانم بچه ها.یه لحظه نمی تونیم آزاد باشیم.همش در کمین مونه.

زاغی:           فقط تو نیستی که از دستش در عذابی.همه ی پرنده ها و حیوونهای کوچک رو بیچاره کرده.

خروس:          این جوری نمی شه.باید یه فکر اساسی بکنیم ویه گوشمالی حسابی بهش بدیم تا دست از سر ما پرنده ها برداره.

زاغی:           خوب گفتی ها!ما پرنده ها!

خروس:          منظورت چیه؟

زاغی:           منظورم اینه که همه ی پرنده ها باید جمع بشیم و بر علیهش متحد بشیم و باکمک هم حسابشو برسیم.

خروس:          واقعا فکر بکری کردی.تو برو پرندها ی دور دستو خبر کن. من هم جار می زنم پرنده های اطراف بیاند ببینیم چی می شه کرد.

زاغی:           باشه من رفتم.

خروس:          قوقولی قوقو......قوقولی قوقو.....بیایید....پرنده های زیبا.....اینجا داریم یه شورا.....پرنده های زیبا.......قوقولی قوقوبیایید....... قوقولی قوقو بیایید......

                   (پرده روشن می شود،پرنده ها یکی یکی درپرده ظاهر می شوند)

زاغی:           (ازراه می رسد)خوب. به نظرم همه اومدند.

همه:             چه خبره؟..چی شده؟...چه اتفاقی افتاده؟...شوراچیه؟....چی کار دارند؟....

خروس:          (بالای صخره ای می پردو سرفه ا ی کرده شروع به سخنرانی می کند)دوستان وهمنوعان عزیز...ازاینکه دعوت ما را پذیرفته وقدم به روی چشمان ماگذاشتید...

پرنده1:          زودباش برو سر اصل مطلب،لفتش نده هواگرمه پختیم....

خروس:          چشم.باید روباه رابه سزای اعمالش برسانیم.

پرنده2:          یعنی چی؟یه هویی تصمیم گرفتی روباه روبه سزای اعمالش برسونی؟!

خروس:          نه یه هویی نه.به خاطرا ماجرایی که نمی خوام بگم.

پرنده3:          چه معنی داره مارو الاف کردی اینجا.بیایید بریم.

زاغی:           نه دوستان.نرید.خروس راست می گه امروز هم برای من وهم برای خروس اتفاقات بسیار دردناکی افتاده که باعثش روباه بدجنسه.

خروس:          ب....له.

پرنده1:          خوب باشه به ما چه؟

خروس:          به شماچه؟!اونوقت اومد خوردتون باز می گید به شما چه؟!

زاغی:           خروس راست می گه.همه ی شما ازدست روباه درعذابید وتاحالا چندین بار هم به شما آزار رسونده واعضای خانواده یا فامیلهاتونو خورده. نباید بگید به ماچه.هنوزهم همه تون در خطر کمین های اون هستید.اگه بتونیم با یه نقشه ای اون رادر دام بیاندازیم وشرش را از سرمون کم کنیم.برای همیشه ازدستش آسوده می شیم.

پرنده ها:         (همهمه می کنندوحر ف او راتاییدمیکنند)

پرنده 2:         خوب حالا می گید بایدچی کار کنیم.

زاغی:           فعلا تصمیم نگرفیتم ولی باید اول با هم متحد بشیم وپیمان بندیم که در این راه به هیچ وجه عقب نمی کشیم.

پرنده3:          باشه قول می دیم.

پرنده ها:         قول می دیم.

زاغی:           خوب اگه کسی راهی به نظرش می رسه بگه تا ببینیم کدام راه بهتروکم خطرتره.

پرنده4:          من می گ.....م.یه چاله سر راهش بکنیم وروشو با چوبو برگ بپوشونیم وقتی می آد رد بشه بیفته توش و ما راحت بشیم.

زاغی:           بدنیست.ولی کندن چاله اون هم به اون بزرگی که روباه توش بیفته و دیگه نتونه در بیاد کار دشواریه تازه اگه موقع کندن بفهمه داریم چی کار می کنیم تمام زحمات مون هدر می ره.

پرنده1:          من می گم بریم با گرگ بیشه صحبت کنیم و از ش بخوایم که بیاد تو جنگل ما زندگی کنه وروباهه دیگه از ترسش نتونه کاری بکنه.

خروس:          گرگ بیشه؟!...اون که از روباه هم خطرناکتره.اصلا فکر کردی این حرفوزدی یا همینطوری یه چیزی گفتی که چیزی گفته باشی؟!

زاغی:           نه این اصلا فکر خوبی نیست.ما باید دعا کنیم که گرگ بیشه یه موقع به فکرش نیفته بیاد تو جنگل ما زندگی کنه نه اینکه بریم و بیاریمش اگه اون بیاد تازه میشه قوز بالا قوز.....

پرنده2:          من پیدا کردم.

خروس:          مال من بودهمین الان گم کردم.

پرنده 2:         چی میگی؟ منظورم اینه که راهش را پیدا کردم.

زاغی:           چیه بگوتا بررسی کنیم ببینیم چه جوریه؟

پرنده2:          راهش پنیره.

همه:             پنی........ر

پرنده2:          بله پنیر.

خروس:          اصلا اسم پنیرو نیار که موبه تنم سیخ میشه.

زاغی:           آره بابا این همه راه حالا چرا پنیر؟

خروس:          عمرا منو زاغی با این راه موافقت کنیم.چون امروز هردو داستانی پنیری داشتیم.

همه:             داستان پنیری؟!(همه می خندند)

پرنده3:          پس بگو چرا افتادید به جون این روباه بدجنس(همه می خندند)

زاغی:           مگه قول نداده بودی به هیچ کس نگی؟

خروس:          بابا من که داستانو نگفتم من با پنیر مخالفت کردم همه شون قضیه روفهمیدند چی کار کنم؟!

پرنده4:          حالا ولش کنیداتفاقیه که افتاده دیگه (می خندد)ببینیم راه پیشنهادی پرنده 2چیه؟بگو ببینیم چی می گی.

پرنده2:          می دونید که روباه به بوی پنیر حساسه و اونو از چند فرسخی می شناسه .باید کمی پنیر پیدا کنیم وعصاره ی گیاه خواب اور روش بریزیم وداستان روباه وزاغ و دیگه روباه خوابش می گیره و ما اونو دستگیر می کنیم وهرکار یکه صلاح دونستید انجام بدید

زاغی:           آفرین.عجب فکری.من نمی دونستم از این درسهای کتابها هم می شه برای زندگی استفاده کرد.

خروس:          واقعا نمی دونستی؟

پرنده1:          اگه می دونست که پنیرشو از دست نمی داد.(همه می خندند)

زاغی:           باشه فعلا مسخره بازی نکنید باید فکرمونو متمرکز کنیم به کارمون.مافهمیدیم که چه جوری می شه روباه رو اسیرکرد.حالا باید نقشه بکشیم بعد از دستگیری و اسیر کردنش چی کار کنیم تا دیگه به اینجا برنگرده.

پرنده3:          من می گم بندازیمش تو رودخونه.

پرندها:           راست می گه بندازیمش تورودخونه.

زاغی:           نه بابا این خیلی سنگدلی و بی رحمیه. ماکه نمی خواهیم اونو بکشیمش فقط می خوایم از دستش آسوده بشیم.

خروس:          می گم ببندیم رو اون تنه درخته که لب رودخونه است و به آب بندازیمش بره اون دور دورها دیگه نتونه برگرده.

پرنده ها:         بله...راست میگه.

زاغی:           به به اقا خروسه.چه فکر بکر کردی.آفرین

پرنده ها:         آفرین

زاغی:           پس بریم تا نقشه را اجرا کنیم.

                   (پرده ی سفید روشن شده زاغ با قالب پنیر بالای درخت نشسته.)

روباه:            به به ..چه سری چه دمی عجب پایی...پروبالت سیاه رنگ و.....

کلاغ:            (زودتر شروع به قار قار می کند)قا...ر.قا....ر

سراینده:         طعمه افتاد چون دهن بگشود...روبهک جست و طعمه رابربود.

روباه:            وا...ی عجب پنیر سنگینی.نخورده خوابم گرفت.بگیرم یه کم بخوابم. خرّ..... پف.... خّر.....پف.....

کلاغ:            بیاید خوابش برد..(تصویرپرنده ها که روباه رابر می د ارند ومی برند روی پرده دیده می شود.(پرده خاموش می شود)

پرنده ها:         (وارد می شوند)بالاخره نجات پیدا کردیم.

پرنده1:          راحت شدیم ازدستش.روباه پر خور حیله گر.

پرنده2:          دیگه هیچ غم وغصه ای نداریم.

زاغی:           نه دوستان ما همیشه باید خودمونو برای خطرات احتمالی آماده کنیم.ازهمه مهمتر هم اینکه باید درسهایی که تو زندگی یاد نگرفتیم رااز اول بیاموزیم.

خروس:          چه جوری بیاموزیم؟!.........

پرنده3:          راست می گه چه جوری؟!

زاغی:           ما باید دوباره کلاس درسمون را دایر کنیم و از جغد دانا دعوت کینم تا هرچیز که بلد نیستیم را یادمون بده.آخه نادانی بدترین درده.

پرنده ها:         اره باید بریم پیش جغد دانا.

خروس:          پس به فرمان من همهگی پیش به سوی جغد دانا....قوقولی قوقو.....(خارج می شوند)

پایان10/5/1393

 

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی