اردوگاه تربیتی دانش آموزی امام خمینی(ره)

وبلاگ اختصاصی . اردوگاه تربیتی امام خمینی (ره)

اردوگاه تربیتی دانش آموزی امام خمینی(ره)

وبلاگ اختصاصی . اردوگاه تربیتی امام خمینی (ره)

اردوگاه تربیتی دانش آموزی امام خمینی(ره)

سلام
این وبلاگ جهت استفاده دانش آموزان،مربیان ومعاونین پرورشی مدارس،دبیران محترم هنر،هنرآموزان ،مربیان فنی،کارشناسان فرهنگی وهنری ادارات آموزش وپرورش علاقه مند به اردو و استفاده از امکانات اردوگاه تربیتی دانش آموزی امام خمینی (ره) و مسابقات فرهنگی وهنری، راه اندازی شده است. باشد که با نظرات وهمکاری های تمامی عزیزان دراین راه گام موثری برداشته شود، برای هماهنگی جهت استفاده از امکانات اردوگاه، باشماره همراه مدیر اردوگاه 09127559517 تماس حاصل فرمایید.
باتشکر رضاعیسی آبادی

آخرین نظرات
نویسندگان

نمایشنامه بهورز نازی آباد

يكشنبه, ۱۹ مهر ۱۳۹۴، ۰۷:۴۰ ق.ظ

نمایشنامه طنز 

بهورز نازی آباد

         نویسنده: رضا عیسی آبادی

تابستان 1390

آدمها:

بهورز

دختربچه

مش قدرت

قدم خیر خانم

حسنعلی

پسربچه

بازرس1

بازرس2

بازرس3

مادربچه

عنایت

صحنه اتاق کار یک بهورز

                          (بهورزی جوان با عشق وعلاقه در محل کار  خود میز ووسایلش را تمیز وآماده شروع کار می کند. کاملا شاداست وآواز می خواند)

بهورز:              خانه بهداشتی بسازم چل ستون چل پنجره

                             کج کلا خاتون بشینه با یراق وسلسله......

                             (صدای در می آید)

بهورز:              بفرمایید......خواهش می کنم بفرمایید

                             (دختری وارد شده خیلی مودبانه وبا آرامش سلام می دهد)

دختر:            سلام .خسته نباشید.اومدم واکسنمو بزنم .وزحمت بکشید وضعیت دندونها ورشدم را بررسی کنید.

بهورز:          خواهش می کنم.خوش آمدید.این وظیفه ی منه.این کار در این مرکز به بهترین وجه براتون انجام میگیره.(بااشاره دختر را روی صندلی می نشاند)دهنتو باز کن بگو آ....(دختر دهانش را باز می کند ومی گوید آ.....همزمان با آن صدای ناله و فریاد مش قدرت از بیرون به گوش می رسد.مش قدرت وارد می شود)

مش قدرت:         آ…ی به دادم برسید. دکترجان به دادم برسید. زنم داره از دست می ره.دستم به دامنتون.

بهورز:          آرومتر...آرومتر....چی شده مگه؟

مش قدرت:      به دادم برسید.وقتشه.

بهورز:          وقت چیه؟

مش قدرت:      مادر بچه هام.وقتشه که مادر بچه هام شونزدهمین زایمانشو انجام بده.

بهورز:          بابا این که نگرانی نداره.به اعصابت مسلط باش.توکه ماشالا سابقه داری.

مش قدرت:      چه طور مسلط باشم.ازشونزده زایمانی که مادر بچه ها انجام داده فقط شش بچه برام مونده.من نمی تونم آروم باشم.

بهورز:          فقط شش بچه؟ ای داد بی داد.عجله کن عجله کن .سریع برو خونه.آبجوش ملافه وپتوی تمیز آماده کن.من الان قابله راخبر می کنم.

مش قدرت:      خداخیرت بده....(می رود)

بهورز:          (بلندگو رابرمی دارد)ازمرکز فرماندهی به قدم خیر خانم.از مرکز فرماندهی به  قدم خیر خانم.

 قدم خیر:            قدم خیر ...به گوشم.

بهورز:          قدم خیر خانم.گلاب به روتون.یک فقره زایمان درمنزل مش قدرت گزارش شده.سریع خودتونو برسونید

قدم خیر:             الان خودموبه محل حادثه می رسونم

بهورز:          (نفس راحتی می کشدسراغ دخترک می آید)خوب دخترم دندوناتوکه مسواک می زنی؟

دختر:            دندونم.....(صدایی از بیرون می آید)

حسنعلی:         دندونم.آی دندونم.دندونم آی دندونم.(وارد می شود)آی دندونم.... آی دندونم.....مردم...کمکم کنید...آخ فکم...آخ استخونم...آخ تمام اعضا وجوارحم...کمکم کن آقای دکتر

بهورز:          بهورز.بیا اینجا بشین.

حسنعلی:         (می نشیند)آقای بهمرز

بهورز:          بهمرز نه بهورز

حسنعلی:         بله ببخشید آقای بهورز

بهورز:          )شروع به معاینه او می کند .انگارچیزی دردهانش می بیند. می خواهد آن رادر بیاورد.نمی تواند.روی صندلی می رود.پای خود را بردوش او گذاشته محکم می کشد وچیزی را در می آورد.)انگشتر عقیق حسن بنا؟... این دهن تو چی کار می کنه.

حسنعلی:         آقای بهورز.صبح زود رفتم از نونوایی حسن بنا نون بگیرم.می دونید که دیگه بنایی نمی کنه.نونوایی زده.

بهورز:          بله درجریان هستم.پرونده اش اینجاست.خوب داشتید می گفتید

حسنعلی:         بله رفتم نون بگیرم.صف خیلی شلوغ بود.گفتم یه نون بده.گفت نمی رسه.گفتم نصف نون بده گفت برو خمیربعدی بیا.هرکار کردم قبول نکرد.یه دونه از نونهاش رابرداشتم وفرارکردم.اومدم خونه جات خالی بساط صبحونه را آماده کردم.یه لقمه  گرفتم خامه وپنیرو سرشیروماست وکره مغزگردو وخرماو...گذاشتم لای نون.خداروزبد نده .وقتی گاز زدم گفت قرچ

بهورز:          سنگ داشت؟

حسنعلی:         نه بابا بربری که سنگ نداره.(انگشتری ازجیبش در می آورد) انگشترعقیق حسن بنا.همه این انگشترو می شناسند .از لای نون دراومد.

بهورز:          این از لای نون در اومده....عجب نونواهایی پیدا می شه.بایست این جور نونواها رو خودشونوبگذاری توی تنور بپزیشون که دیگه از این کارها ی غیر بهداشتی انجام ندند

حسنعلی:         آقای دکتر شما قضاوت کنید.بااین بلایی که سر من اوومده.این انگشتر مال منه یامال حسن بنا؟

بهورز:          این انگشترچه ربطی به دندون داره الان بایددندونت درست بشه

حسنعلی:         ولش کن.اگه انگشترو ازم نگیره دندونم خود به خود خوب می شه.

بهورز:          یعنی این همه گریه وزاری به خاطرانگشتره؟

حسنعلی:         نه به خاطر دندونیه که با انگشتر شکسته شده

بهورز:          خیلی خوب انگشترمال خودت .من با حسن بنا صحبت می کنم.ولی دندون از انگشترباارزشتره.بایدبری شهر پیش  دندونپزشک

حسنعلی:         ولش کن بابا.انگشترو آب می کشم می خورم زود خوب می شم.شفا می ده.(می رود)

بهورز:          (مستاصل نفسی می کشدوقرصی را به دختر نشان می دهد)ببین دخترم یتامین بدنت کمه.این قرصهارا می دم هرروززنگ های تفریح یه دونه بخور

دختربچه:        زنگهای تفریح؟....(صدای زنگ تلفن می آید)

بهورز:          بله..بفرمایید...چی؟ گرگ زده به گله؟...چندتاروخورده؟... چندتارابرده؟... چندتاراهم دریده؟...صبرکن.صبرکن...ببین اونهایی را که زخمی شدندراببرید پیش دامپزشک....... چوپون؟...پاچه شوگرفته...ای داد بیداد...پس چرانیاوردیش اینجا؟....نمی تونه نداره که....من بیام؟....من نمی تونم.... باشه ...باشه....فحش نده ..میآم. میآم.(گوشی را می گذارد) خداحافظ.(پیش دختر می رود) خوب الان واکسن نداری.یک قطره بهت می دم .یک ماه بعد بیاواکسنتو بهت بزنم.

                       (پسری سراسیمه وارد می شود)

پسرک:          آقای دکتر.آقای دکتر.بدبخت شدی.ازشهر یه ماشین آدم داره می آد.همه شون کیف دارند همه شون بازرسند .کارت ساخته است.

                       (پسرک می رود.بهورز دستپاچه شده بعد به خودش مسلط می شود پیش در می رود)

بهورز:          بازرس؟..بازرس.ها بازرس که ترس نداره .سلام علیکم. خوش اومدید.قدم رنجه فرمودید.قدم  روی چشم ماگذاشتید.خیلی خیلی خوشحالمون کردید.

                       (یکی از بازرسهادر حال صحبت با تلفن همراه خود.دیگری باذره بین ودرحال بررسی همه چیز وآخری بااسلحه اسباب بازی وارد می شوند)

بازرس2:       (باتلفن)ها..چیه ..از دستتون شکایت کردند؟....هه هه .حقتونه جشن تولد پسرم خیلی خسیس بازی در آوردید....خوب نگران نباش آخر برج ختنه سورون پسر عموی عمه ی مامانمه زحمت تشریفات اونو بکشید .البته بادست ودلبازی ها.من هم دستور می دم پرونده ی شکایت را راست و ریستس کنند. .. خوب می دونی که ...آره ماهم محدودیت هایی داریم ... نه. دستهامون  بسته است.....قانونه دیگه....باشه می بینمتون .... چهار صد تا ... آره فقط چهارصد نفر....با همه ی مخلفات خداحافظ هه هه هه ....(تلفن را قطع می کند متوجه فضا شده آروم می گیرد)

دختربچه:        (عصبانی می شود)اه...این چه وضعیه دیگه.منو از صبح اینجا الاف کردی اصلا معلوم نیست چی کار می کنی .الان هم برات مهمون رسید.اصلا نخواستم وضعیت بهداشتی منو بررسی کنی.(می رود)

بهورز:          (دستپاچه می خواهد مانع رفتنش شود)بیا دفترچه تو بگیر.... کارت تموم شده بود......(به بازرسها)کارش تموم شده بودها.. به خدا...

بازرس1:       که کارش تموم شده بود؟...اصلا معلومه شما اینجاچی کار می کنید.فقط بخوروبخواب. سال تاسال یه مراجعه کننده می آد سراغت اون هم اونقدر لفتش می دی تا ناراضی برگرده.

بهورز:          نه بابا.باور بفرماییداین طوری نیست.

بازرس 2:      گزارش کار.

بهورز:          بله گزارش کار...(مکث)گزارش...گزارش...ها....دیدید که الان رفت بیرون.همین حالا می نویسم.

بازرس2:       نمی خواد.ازصبح فقط همین بود؟

بهورز:          (با شرمندگی)همین؟...نه .زایمان زن مش قدرت...گرگهای آبادی...وانگشتر عقیق حسن بنا 

بازرس3:       کافیه دیگه.معلومه چی می گی؟عتیقه فروشی وا کردی؟(با تمسخر)انگشتر عقیق حسن بنا.

بهورز:          )گریه اش می گیرد)آقا به خدااینجااز صبح تاشب کارهست. من وقت نمی کنم سرمو بخارونم .تو رو خدا اینجارو منحل نکنید .این مردم خیلی به مااحتیاج دارند.درسته که با مرگ خال قزی آمار اینجا499نفر شده ولی اگه یک ساعت وفقط یک ساعت صبرکنید بچه ی مش قدرت به دنیا می آدوهمه چیز درست می شه.(با خودش)البته از شانس من اونقدر دیر زا ست که ممکنه سه روز طول بکشه.

                       (تلفن همراه بازرس 1به صدا در می آید)

بازرس1:       الو...چیه؟...چی شده باز یه دقه من پامو گذاشتم بیرون.هی زرت زرت زنگ می زنید. پس کی می خواهید کارتونو یاد بگیرید.......مریض آوردند؟....خوب باشه مشکلش چیه؟...یه چیز تو گلوش گیر کرده؟....(بهورز عکس العمل نشان می دهدواشاره می کند که پشتش بزنند) اصلا نمی تونه نفس بکشه؟..صورتش سیاه و کبود شده ....داره دست وپا می زنه.....خوب فهمیدم. هیچ عجله نکنید. اعتماد به نفستونوحفظ کنید.خیلی سریع کارهای اداری شو انجام بدند.زیادوقت ندارید ها..بگید پولو بریزند حساب فیشو ببر ند امور مالی امضا کنه کپی شناسنامه وکارت ملی و دفترچه با16 قطعه عکس 3در4 از مریض پوشه وگیره.از داروخانه لباس بیمارستان .تب سنج ویه بسته دست کش پلاستیکی، ملافه وروبالشتی وپتوبخرند.خیلی سریع یه معرفی نامه از پزشک خانواده شون بیارند.تمام افراد خانواده شون انگشت نگاری بشند.......چی؟ مرد؟....گفتم عجله کنید ها.در این جور موارد سرعت عمل درامدادرسانی خیلی مهمه .خوب در گزارش بنویسید آمبولانس ده دقیقه دیررسونده.....باشه اهل کجا بود؟....نازی آباد ؟.....نازی آبادتهران؟....

بهورز:           نکنه اینجارو می گه.

بازرس1:       همین نازی آباد که ماالان اونجا ماموریتیم؟.....(گوشی رارها می کندباحالتی خاص) روستای...قمر...

بهورز:          نه توروخدااینجاروروستای قمر نکنید.این مردم به ماخیلی احتیاج دارند.

بازرس3:       بااین فوت آمار روستا498 نفر شد.اگه بچه ی مش قدرت سالم هم به دنیا بیادومثل رستم قوی هم باشه.دیگه کاری هم براتون نمی تونه انجام بده.براتون متاسفم.

بازرس2:       (آمرانه)گزارش.... مدرسه.....

بهورز:          (با خوشحالی)مدرسه...؟ها .مدرسه... مدرسه نگو بهشت بگو. تمیز وپاکیزه.اصلا بالا شهر تهرون هم این جور مدرسه ی تمیزی پیدا نمی شه.هرروز صبح خودم می رم دم در مدرسه وایمی ایستم.هر کدوم از بچه ها که ناخنش بلند باشه خودم می گیرم.موهاشونو خودم کوتاه می کنم. صابون و دستمال  و لیوان شخصی با پول خودم خریدم به همه شون اهدا کردم. وضعیت سرویس بهداشتی رو خودم شخصا بررسی می کنم. درسته که سرایدار نداره.خوب نداشته باشه چی می شه مگه. خودم که نمردم .تمیز می کنم.وظیفه مه. باید هم تمیز کنم. اصلا برای همین کاراینجام.کلاسهای درس تمیز ومرتبند.نمد انداختیم  زیر پای بچه ها که رطوبتی شون نشه.(در حین صحبتهای بهورز بازرسها مشغول بازی هستند وگوش نمی کنند.بهورز بافریاد)بچه ها مثل دسته ی گلند....

                   (بازرسها حواسشون جمع می شود.در همین حین کودکی باسر و وضع به هم ریخته ولباسهای خاکی وارد می شود)

کودک:           آقا بهداشتی.آقابهداشتی.دیروزمدادم تومدرسه جا مونده. توبرداشتیش؟.....بده.

بهورز:          (دستپاچه از دیدن سرو وضع کودک می خواهد اورارد کند برود)نه عزیزم من مداد می خوام چی کار.برو خونه فردا یه دونه برات می خرم.(کودک می رود)

بازرس3:       این .....از بچه های همون مدرسه ی بهشت گمشده بود

بهورز:          بله...البته...خب امروز کلاس ندارند. می دونید که.بچه است . دیروزبعد از مدرسه رفته بازیگوشی...

بازرس1:       (حرفش راقطع می کند)کارت تمومه.

                   (تلفن همراه بازرس  2 زنگ می خورد)

بازرس2:       بله بفرمایید.....به به...ارباب جان...سلام علیکم...حال شما... احوال شما...چه عجب یادی از ما کردید...خیلی خوشحال شدم  عروسی آقازاده تون واقعا خوش گذشت.عجب پذیرایی شاهانه ای بود.واقعاهم لیاقت آقازاده تون هم همون بود.....چی؟..... گاوتون مرده؟.....(شروع به گریه مصنوعی کودکانه می کند)ای داد بیداد...... چی؟ بفروشیش؟  آخه..... آ.آهان. گرفتم.خوب باشه. بیارینش همونجای همیشگی.می گیم مرگ مغزی بوده اعضای بدنش قابل استفاده است.....مغزش؟ ...خوب دیگه از خیر مغزش بگذردیگه.... باشه من خودم هزینه ی یک مغز کامل را از اداره براتون می گیرم...خواهش می کنم.. ....تشریف بیارید در خدمتتون هستیم...خدانگهدار..باشه حتما...چشم...باشه.. باشه.. باشه... چشم...(قطع می کند)اه.....مردتیکه یه شام بهمون داده انگار مارو خریده.خرده فرمایشهاش تمومی نداره.(متوجه اطراف می شود خودش را جمع وجور می کند)

بازرس3:       (روبه بهورز)اینهاروولش کن.یه گزارش فوت از آبادی شما رسیده.گویادررسوندن بیمار به بیمارستان کوتاهی شده.

بهورز:          کوتاهی؟!...نه بابا این طور نیست.

بازرس1:       ساکت.دقیق وموبه موتوضیح بده ببینم چی شده.

بهورز:          بله چشم.البته یه همبازی می خوام تا داستان را اجرا کنم.

بازرس1:       (به بازرس2)بیا بازی کن.

بازرس2:       آخ جون بازی .موتوربازی.قان قان قان

بهورز:          نه بابا باید نقش مریض را بازی کنید.

بازرس2:       مریض؟...

بهورز:          آره.مثلاازپشت بوم افتادی پایین یه میخ طویله گیر کرده ازپایین تابالا را جرداده رفته

بازرس2:       (انگارواقعا این اتفاق برایش افتاده)آی دلم آی دلم .آقای دکتر به دادم برسید .....

بهورز:          چی شده؟چی شده؟(زخم را می بیند چشمش را می گیرد)ای داد بی داد چرا به این روز افتادی؟بشین اینجا الان آمبولانس خبر می کنم.....(گوشی را بر می دارد)از مرکز فرماندهی به آمبولانس .ازمرکز فرماندهی به آمبولانس.

صدا:             آمبولانس به گوشم

بهورز:          قربون دستتون یه مریض اورژانسی داریم.سریع یه آمبولانس بفرستید.

صدا:             آمبولانس خرابه تو شهر توتعمیرگاست.تا یک هفته خبری از آمبولانس نیست.

بهورز:          (گوشی از دستش می افتد)خرابه.....؟(دوباره تماس می گیرد)

                   از مرکز فرماندهی به تمامی واحدهای ترابری.یه ماشینی وسیله ای چیزی بفرستید این بیچاره ازدست رفت.

صدا:             هیچ وسیله ای چیزی نیست خودتون یه کاریش بکنید

بهورز:          (سعی می کند خودش ومریض را آرام کند)ببین هیچ وسیله نیست  خودت باید پیاده بری شهر

مریض:          پیاده ؟به هیچ عنوان امکان نداره من پیاده برم شهر.من اینجا می مونم ومی میرم.

بهورز:          نه باید بری(اسرارمی کند ومریض امتناع می کند تا اینکه بهورزمی نشیند وازمریض می خواهد سوار پشتش شود. مریض سریع قبول کرده وسوارشده راه می افتند)

مریض:          (بعداز قدری رفتن)هنوز نرسیدیم؟....

بهورز:          (نفس زنان)نه هنوزده گردنه ی دیگه مونده محکم بشین(کمی راه می رود)

مریض:          رسیدیم؟.....

بهورز:          (نفس زنان)نه هنوز نه گردنه  دیگه مونده.طاقت بیار

مریض:          نه دیگه نمی تونم طاقت بیارم.به مش قنبرعلی بگو گوسفندش را من کشته بودم حلالم کنه......(می میرد)

بهورز:          ومرد(بازرس را پیاده می کند.بازرسها بازرس2را تشویق می کنند واز او عکس وامضا  می گیرند.)

بازرس1:       (روبه بهورز)قاتل.

بهورز:          قاتل؟! 

بازرس3:       من به این نتیجه رسیدم که تو نه تنها یک متخلف اداری هستی  بلکه یک قاتلی

بهورز:          نه آقا شما خودتون که ملاحظه کردید من تمام سعی خودم را کردم.دیگه عمرش به دنیا نبود

بازرس1:       اگه عرضه شو داشتی خودت می تونستی عمل جراحیش بکنی ونجاتش بدی

بهورز:          (باتعجب)عمل جراحی؟!بادست خالی؟!

بازرس2:       تمومش کن .امدادرسانی که دست خالی ودست پر نمی شناسه

                   (مادری عصبانی بادختر هفت ساله اش وارد می شود وقصد دارد بهورز را با دمپایی بزند)

مادر:             کوش؟کجاست؟این بهورز مال مردم خور بی مروت سنگدل کدوم سوراخی قایم شده

بهورز:          چی شده خانم چی شده

مادر:             بیا تحویل بگیر.بچه ام داره از گشنگی می میره.بااون سه تا شیرخشکی که دیروزدادی انتظار داری الان چرت بعداز ناهارشو بزنه؟.....

بهورز:          خانم چند بار بگم این دیگه بزرگ شده.مگه روزی چندتاشیرخشک می خوره

مادر:             آقا ما خسیس وگداگشنه نیستیم روزی ده تا قوطی شیرخشک مصرف داریم

بهورز:          مصرف دارید؟....!

مادر:             (حرفش را عوض میکند)نه... یعنی همین.....خودش فقط...تنهایی می خوره.من نمی دونم ها زودباش بده وگرنه بادمپایی(حالت دمپایی به دست می گیرد)همچین می زنم که ندونی از کجا خوردی....اگه بچه موبدعادتش نمی کردی و شیرخشک خوردن را یادش نمی دادی الان باشیربز قوی وبزرگ شده بود

بهورز:          (می ترسدویک کارتون شیرخشک یواشکی به مادر می دهد) بیابگیر .بروولی دیگه سراغ شیرخشک نیا

مادر:             اگه گشنش نشد نمی آم (می رود)

بازرسها:        (باهم)توهنوز به این شیرخشک می دی.جمع کن وسایلش رو ( وسایل بهورزراجمع کرده به دستش  می دهند )

بهورز:          آقا توروخدااین کارو باما نکنید.من باحقوق کم وامکانات بد توی این شرایط که خودتون دارید می بینید24ساعته درخدمت این مردمم..........(وسایلش روی هم تلنبارمی شود تا صورتش پنهان وحرفهایش نامفهوم می شود)

                   (کودکی وارد می شود)

کودک:           خبرخبر...مژده بده.....بچه های مش قدرت به دنیا اومدند..... یه پسر و یه دختر.....تپل ومپل .....مثل دسته گل.....خبرخبر....(می رود)

بهورز:          (وسایلش را یک دفعه رها می کند وباحالتی قاطعانه واستوار دور می زند پشت میزش مینشیند.ویک دفعه باخوشحالی فریاد می زند)دوقلواند......شدیم پونصد نفر.....

بازرسها:        (مات ومبهوت)بله......

بازرس1:       همکار محترم از اینکه به جمع صمیمی وگرم مابرگشتید خیلی خیلی خوشحالم. امیدوارم که همچنان مثل گذشته درانجام وظایف محوله دقت وتلاش خودرا مبذول داشته باشیدو موفق و موید باشید.خدانگهدار.(می روند)

بهورز:          (بانگاه دنبالشان می کند تا خارج شوند.)خدایا شکرت.شکرت شکرت ازاین دوقلوهای بابرکت یه دوجین به این آبادی عطا کن (بعد بلند شده روی صندلی اش می رود وهمراه حرکات موزونی که انجام می  دهد این اشعار را می خواند)

                   باجادان پنجره دن توکگلسین  باجادان پنجره دن توک گلسین

                   (عنایت بک وارد می شود)

عنایت :          آقای بهورز.آقای بهورز.گاوم دراز کشیده داره دست وپا می زنه.به دادم برس الان می میره

بهورز:          چرا پیش دامپزشک نرفتید

عنایت :            رفتم گفتندرفته شهرخودشون عروسی

بهورز:          عروسی؟این که نمی شه.الان گاوه می میره .باید یه کاری بکنیم.صبرکن الان می آم. (وسایلی رابر می دارد)

عنایت:           عجله کنید .عجله کنید.

بهورز:          بریم بریم بریم که زیاد کار داریم.یه ساعت دیگه باید برم فشار اقدس خاله رو بگیرم وگرنه آبادی رو به هم می ریزه.بریم بریم....(خارج می شوند)

پایان

2/6/1390

این نمایشنامه نخستین بار درانجمن نمایش شهرستان کمیجان تمرین ودر مراسم روز بزرگداشت مقام پزشک وبهورزبه روی صحنه رفت.

بازیگران

رضاعیسی آبادی                                بهورز

رضا اسکندری                                  عنایت .بازرس1.مش قدرت

محمد کمیجانی                                   حسنعلی.بازرس2

مریم چلبی                                       صدای قدم خیر.بازرس3

شکوفه اسفندانی                                صدای واحد ترابری .مادر

نرگس تجری                                     دختر بچه

 

 

 

 

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی