نمایشنامه کبوتران حرم
کبوتران حرم |
نویسنده
رضا عیسی آبادی
بهار1391
شخصیت ها:
قصه گو
مامان کبوتر
پرطلا
آهو مهربون
روبا ناقلا
صحنه1: جنگلی با درختان بلند
(کبوتری زاروخسته درلانه ی خود منتظرتولدنوزادش نشسته است)
مامان کبوتر: بیا بیا گل نازم برات دنیا رومی سازم
اگه پیشم نباشی تو من این دنیا رومی بازم
(نور می رود)
(قصه گو واردمی شود. نور موضعی برروی قصه گو)
قصه گو: سلام بچه ها.سلام نوگلها.سلام عزیزای مامان و بابا.امروزمی خوام یه قصه ی خوب براتون تعریف کنم.
یه قصه اززمانهای دور .باماجراهای جور واجور.قصه ی امروز ماقصه ی کبوتربچه ایه که پرواز می کنه
و خودش رواز دل تاریک جنگل وحشی نجات می ده وبه سعادت می رسونه.کبوتربچه ای که برای نجات
مادرخودش از جون مایه می ذاره.حاضریدباقصه ی ما همراه بشید؟
بچه ها: ب .....له........
قصه گو: خوب پس شروع می کنیم.یکی بود یکی نبود زیرگنبد کبود غیرازخدای مهربون هیچ کس نبود
توی یک جنگل غمناک وسیاه کبوتری غریب زندگی می کرد.کبوترازیه راه دوراومده بود.خسته وزخمی بود
ناتوان وبی جون بود.پیروفرتوت شده بود.آخه گرفتارعقاب سیاه شده بود.
خیلی دلش می خواست که دوباره برگرد ه پیش دوستاش.بره به خونه ی خودش.هرصبح وشب گریه می کرد
وازخدامی خواست که نجاتش بده.
مامان کبوتر: خدایا بی پناهان را پناهی نجاتم ده از این گم گشته راهی
خداوندا من درمانده را تو رهان از درد و غمها و تباهی
قصه گو: بله بچه ها کبوتراونقدرباخدا رازونیازکردوبه درگاه خدا دعاکرد،تااینکه چراغی توی زندگیش روشن شد و خدا یه جوجه کبوتر ناز تپلی خوشگل بهش عطاکرد.که اسمشو گذاشتند پرطلا.
پرطلا: (ازتخم بیرون می آید) جیک وجیک وجیک بق و بق و بق
بیرون اومد م از کوزه ت تق
ا و مد م د نیا تا پر و ا ز کنم
گره ها ی بسته ر ا با ز کنم
وای ....بالاخره از داخل اون کوزه ی سفید بیرون اومدم.نجات پیداکردم.چقدر تنگ وتاریک بوداونجا.
مامان کبوتر: (باخوشحالی)سلام عزیزم.
پرطلا: چی؟...سلام عزیزم؟....بامنی؟.....توکی یی؟.....
مامان کبوتر: نازنازی من ،من مامانتم.مامان کبوتر.الهی که قربونت برم.
پرطلا: مامان کبوتر....مامان کبوتر....هه ..توکجابودی؟
مامان کبوتر: همین جاپیش توبودم.
پرطلا: پس چرانیومده بودی منو نجات بدی.اونجاخیلی تنگ وتاریک بود.داشتم خفه می شدم.
مامان کبوتر: تنگ وتاریک بود؟...(افسرده می شود)آره عزیزم اینجاهم تنگ وتاریکه.دنیای من هم تنگ وتاریکه.
پرطلا: نه مامان کبوتر.اینجاتنگ وتاریک نیست.اینجابزرگه.چرازودترنیومدی منو ازاون کوزه دربیاری؟
مامان کبوتر: (می خندد)اون کوزه نیست عزیزم.تخمه.توباید اونقدراونجا می موندی تاوقت تولدت برسه.زودتر
نمی تونستی بیرون بیایی.بعدش هم بایستی خودت شروع می کردی به شکوندن تخم وگرنه هیچ وقت
موفق نمی شدی که به دنیا بیایی.
پرطلا: درهرصورت نجات پیداکردم واومدم به این دنیای دلبازوروشن.
مامان کبوتر: خوش به حالت عزیزم.کاش می شد من هم مثل تونجات پیدا کنم.
پرطلا: ازکجانجات پیداکنی مامان کبوتر؟
مامان کبوتر: ازاین دنیایی که برام مثل اون کوزه ی تو تنگ وتاریک شده.
پرطلا: تنگ وتاریک شده مامان کبوتر؟چرا؟
مامان کبوتر: آخه می دونی.من یه جایی زندگی می کردم که خیلی روشن بود.خیلی دلباز و باصفابود.قشنگ وزیبابود.
همه اش نوروروشنایی بود.من نمی تونم اینجا زندگی کنم.(حالش بدمی شود)
پرطلا: مامان کبوتر.مامان کبوتر.چی شد؟چراحالت بدشد؟خدایا چی کارکنم؟(متوجه بال وپرش می شود)بال وپرت
چرازخمی وخونیه؟کی این بلا روسرت آورده؟مامان...مامان...مامان...
قصه گو: بله بچه ها.مامان کبوتر که خسته وزخمی وناتوانه،سرگذشت خودش روبه بچه اش تعریف می کنه
مامان کبوتر: (باگریه وزاری)دیگه من نمی تونم به اونجابرسم.دیگه جون ندارم.پیرم مریضم زخمی وخسته ام.دیگه
نمی تونم پرواز کنم.انجام این کار دیگه به عهده ی تویه.
پرطلا: کدوم کار مامان؟
مامان کبوتر: توباید خودت رو به اونجا برسونی.تومتعلق به اونجایی.اهل اونجایی.بایدبری وبه اونجا برسی واونجایی بشی.
پرطلا: اونجا؟؟؟ اونجا دیگه کجاست؟
مامان کبوتر: من هم اونجایی بودم.سالهای سال اونجا زندگی می کردم.دورگلدسته ها می چرخیدم وروی گنبدطلایی
می نشستم وازدست زائرهادون می خوردم وشاهانه زندگی می کردم.
پرطلا: منظورت کجاست مامان کبوتر؟درست توضیح بده تا بفهمم.
مامان کبوتر: یک لحظه غفلت کردم.حواسم پرت شد.رفتم به بیراهه.گرفتار اون عقاب سیاه شدم.برای نجات خودم پرواز
کردم وپرواز کردم.ازسرزمین خودم دورشدم.باچنگالهای تیزش بدنم رازخمی کرد.به سختی ازچنگش گریختم.ولی دیگه نای برگشتن نداشتم.این شد که اینجا موندگارشدم.عزیزم دیگه جون ندارم که پرواز کنم و دوباره خودمو به حرم برسونم.توباید این راهو بری.باید بری وبه حرم برسی.بروفرزندم.خودتوبه حرم برسون.
پرطلا: حرم؟حرم دیگه کجاست؟چه جوری باید اونجابرم؟من که راهشو بلد نیستم.
مامان کبوتر: اگه هرروز صبح زود به سمت خورشید پروازکنی وبعدازظهرهاهم همون راه روادامه بدی،بعدازهشت روزبه اونجا می رسی.صاحب اونجا یه آقای مهربونیه.بایدبری واز اون کمک بخوای.ازش بخوای که منو نجات بده.صاحب اونجاهمه ی مریضها روشفامی ده.بایدبری وشفای منو ازش بگیری.
پرطلا: باشه مامان مهربونم.باشه.توغصه نخور.من هر جوری که شده خودمو به حرم می رسونم.اونقده پرواز می کنم پرواز می کنم تابرسم به حرم.برم پیش آقای مهربونت.کنار گنبدش بشینم وزارزارگریه کنم.بگم آقاجون مگه مامان من سالهای سال زائرحرمت نبوده؟مگه عمرشوبه طواف گلدسته هات نگذرونده؟پس چی شدکه رهاش کردی؟چی شد که وقتی گرفتارعقاب سیاه شدبه دادش نرسیدی؟می رم وازش می خوام که دوباره خوب بشی.دوباره بتونی پرواز کنی.دوباره بری پیش گلدسته های آقا.من وتو باهم دیگه پروازکنیم ومقیم حرم بشیم.مامان جون قصه نخور زود زود زود برات خبر می آرم.می رم ومجوز وروددوباره ات به حرم رو از آقامی گیرم.
مامان کبوتر: بروعزیزم.برونوگلم.تواگه خودتوبه حرم برسونی دیگه من آرزویی ندارم.اگه تواونجاباشی انگار من اونجام. بروبه امیددیدار.
پرطلا: خداحافظ مامان کبوتر.خداحافظ.(پرطلامی رود.مامان کبوتردر خودفرومی رود.)
قصه گو: بله بچه ها.کبوتربچه ی قصه ی ما همون که پرواز کردن را آموخت راهی شد.کوله بارسفرشو بست ودل به دریازد.صبح زودازخواب بیدارشدویاد خداکردوبه سمت خورشیدپروازکرد.رفت ورفت ورفت.جنگلها راپشت سرگذاشت. ازکوههاگذشت.رودخونه هارودید.مزارع وبستانها روطی کرد.رفت تابه یک بیابان رسید.بیابان بی آب وعلف.خشک وداغ وسوزان.نه درختی پیدامی کردکه روی شاخه اش بنشینه.نه بوته ای که درسایه اش پناه بگیره.نه چشمه ای که ازش آب بخوره ونه دونه ای که بخوره وجون بگیره.تااینکه بیهوش وناتوان روی زمین افتاد.
صحنه ی2:بیابان
(پرطلاباتشنگی فراوان بی حال وارد می شودوروی زمین می افتد)
پرطلا: ای وای...خدایا به دادم برس.مردم ازتشنگی.نه آبی .نه غذایی.نه سایه ی درختی.نه بوته ای که نخوام روی این شنهای داغ بنشینم.خدایا نجاتم بده.
(روباهی واردمی شود)
روباناقلا: هه هه هه هه هه هوهوهو هوهو هه هه هه هه هه هو هو هو هوهو
این جا یه صحرای داغ بی آب و بی غذایه یه بوی خوبی می آد فکر می کنم غذایه
باید کمین بگیرم یه جای خوب بشینم نگا کنم به اطراف تا طعمه رو ببینم
اینجا و اونجاکه نیست این پایین وبالا نیست چشم ودلم روشنه این لقمه ی گنده چیست؟
(جوجه کبوتررامی بیندودورش می چرخد.)یه جوجه کبوتر تپل مپله.
به به چه لقمه ی چرب ونرمی.مدتهاست که خورشت کبوتر نخوردم.این اطراف فقط استخونهای فسیل شده وبزمجه پیدا می شه.این جوجه کبوتر چه جوری از این ورها سر درآورده؟
پرطلا: ای حیوون مهربون.لطفاکمکم کن من گم شدم.خسته وتشنه وگشنه ام.می تونی کمکم کنی؟
روباناقلا: اولندش که من حیوون مهربون نیستم وروباناقلا هستم.دومندش بله که می تونم کمکت کنم.الان که تورو یه لقمه ی چپت کردم می ری یه جایی که هم آب هست هم انواع واقسام غذاها توش پیدا می شه وهم می تونی تاابد استراحت بکنی.هه هه هه هه هه .
پرطلا: منظورت چیه که یه لقمه ی چپت کنم؟
روباناقلا: منظورم اینه که بخورمت.
پرطلا: (جیغ می زند)کمک....کمک.....منونخورمن ازیه راه دوری اومدم.
روباناقلا: (می خندد)اینجا همه از راه دوری می آند.یعنی کسی نمی تونه به اینجا ازیه راه دور نیاد.منظورم اینه که نزدیکترین جای خوش آب وهوابه اینجا هم خیلی خیلی دوره....درهرصورت آماده ی خورده شدن باش.
پرطلا: نه منو نخور.من می خوام برم برای مادرم کمک بیارم. اون زخمیه.
روباناقلا: اشکالی نداره.اگه آدرسشودقیق بدی خودم بعد از خوردن تومی رم به اون کمک می کنم که زود بیاد پیش تو.هه هه هه ...یعنی توی شکمم.(حمله می کندوپرطلاراگازمی گیرد)
پرطلا: (فریاد می کشد)کمک.....
روباناقلا: (باتعجب)ا..... چرااینطوری شد؟(دوباره حمله می کند)
پرطلا: (فریاد)کمک.......
روباناقلا: ا...نفهمیدم.جنس توازچیه؟چرادندونهای من توبدنت فرونمی ره.(دوباره حمله می کند)
پرطلا: (فریاد می زند)کمک....
روباناقلا: (سعی زیاد می کندوخسته می شودوکناری می نشیند)اصلانمی فهمم.دیگه اینجوری شو ندیده بودم
پرطلا: ای روباه مهربون لطفا منو نخور.من خیلی کوچولوام.غریبم.شنیدم این طرفها یه آقای مهربونی هست که همه ی مریضها روشفا میده.شنیدم که خیلی مهربونه.مادرمن هم سالهاتوحرمش زندگی می کرده.حالازخمی وبیماره.من می خوام برم پیش اون آقا.
روباناقلا: (یکه می خورد)ای داد بیداد....ای وای برمن .......نکنه توزائری؟
پرطلا: زائر؟نه.من پرطلام.یه جوجه کبوتر.
روباناقلا: نه.منظورم اینه که می خوای بری زیارت؟توی حرم؟همونجایی که موجودات بدجایی ندارند.آره؟ درست فهمیدم؟
پرطلا: آره همونجا می خوام برم.آره حرم.درسته.
روباناقلا: گفتم دندونهای تیزم بهت اثر نکردها....منوببخش..منوببخش.ما روباه ها مثل تموم حیوونات دیگه عادت نداریم گوشت زواروبخوریم.مادرم هم بهم گفته اگه این کاروبکنم شیرشوحلالم نمی کنه.من نمی دونستم تو زائری.اولش بایست می گفتی.منو ببخش.
پرطلا: خواهش می کنم..(نفس راحتی می کشد)خدایا شکرت نجات پیدا کردم.
روباناقلا: البته من بهت کمکی نمی تونم بکنم ها.چونکه راه اونجارو بلد نیستم.
پرطلا: نه توروخدا کاری بکن.من زودتر باید برم.
روباناقلا: نگران نباش.یکی رو می شناسم که خبره ی این کاره.الان خبرش می کنم تابیاد کمکت.
پرطلا: یه موقعی مثل شما حیوون....(حرفش راعوض می کند)مهربون نباشه.
روباناقلا: نگران نباش.اون مثل من نیست.واقعا مهربونه.مخصوصا بازائرهای حرم.می گه اون آقا ضامن مادرجدشون شده واونو نجات داده.الان صداش می کنم.(صدا می زند)
آهو ی ز نگو له پا غز ا ل شا د و ز یبا
بیا بیا به اینجا دارین یه مهمون شما
(به جوجه می گوید)تو هم کمک کن .یعنی با من بخون.
(با هم می خوانند)
آ هو ی ز نگو له پا غز ا ل شا د و ر عنا
بیا بیا به اینجا دارین یه مهمون شما
(آهویی وارد می شود)
آهومهربون: دویدم ودویدم به اینورهارسیدم کنارروباه پیر کبوتری رو دیدم (باتعجب)
(یکدفعه دستپاچه می شود)ای وای کبوتره فرار کن .الان آقا روباهه یه لقمه ی چپت می کنه.فرارکن فرارکن.
روباناقلا: هول نزن آهومهربون.اگه قراربودبخورمش تاحالا خورده بودمش.
آهومهربون: قرار نیست بخوریش؟مگه می شه؟به حق چیزهای نشنیده وندیده.
روباناقلا: آره آهومهربون.می شه.آخه این کبوتر با کبوترهای دیگه فرق می کنه.
آهومهربون: چه فرقی می کنه؟کبوتر کبوتره دیگه.همه ی کبوترهاهم خوبند .همه شون قشنگند.(احساساتی می شود) خوش به حال کبوترها.کاش من هم کبوتر بودم.
روباناقلا: کبوتربودی؟فکرشو بکن یه کبویر چاق وچله اندازه ی خودت.به به غذای یه ماهم در می اومد.
آهومهربون: هوی حواست کجاست.
روباناقلا: (به خودش می آید)ها گفتی آرزوته کبوتر بشی.
آهومهربون: آره آرزومه که کبوتربشم.آخه می دونی.من خیلی دلم می خواد برم داخل حرم.برم اونجا زندگی کنم.ولی حیف نمی تونم.اگه پامو بذارم داخل شهرمعلوم نیست مردم چه بلایی سرم بیارند.
پرطلا: (باشنیدن نام حرم عکس العمل نشان می دهد)گفتی حرم؟توحرمو بلدی؟
آهومهربون: آره که بلدم.تمام عمرموآرزوداشتم اونجا زندگی کنم.ولی حیف که نمی شه.نکنه توکبوتر حرم هستی؟
پرطلا: نه کبوترحرم نیستم.ولی می خوام برم اونجا.
آهومهربون: می خوای بری اونجا؟راست می گی؟ خوش به حالت.کاش من هم می تونستم برم اونجا.
حتما تو راه گرفتارروباناقلا شدی و نتونستی ادامه بدی؟
پرطلا: نه.گرفتارخستگی وتشنگی وگرسنگی وگرمای بیابان شدم.اینجا بیهوش افتادم.بعد آقاروباهه هم می خواست منوبخوره ولی نتونست.
آهومهربون: نتونست؟یعنی چی؟
روباناقلا: بله آهوخانم .چی فکر کردی؟ماهم حیوونیم.دندونهای ما به گوشت وتن زائرهای حرم فرو نمی ره.من اولش ندونستم ایشون زائرند خواستم بخورمش نتونستم.
آهومهربون: وای خدای من.چه داستان جالبی.هیچ نگران نباش .من کمکت می کنم.الان دیگه شب شده.باهم می ریم یه چشمه این طرفها می شناسم.اونجا آب بخور.غذا هم اون اطراف پیدا می شه.بعد استراحت می کنیم.صبح زود راه می افتیم. اگه خدا بخواد.غروب اونجاییم.
پرطلا: غروب؟ولی مامانم گفت هشت روزه به اونجا می رسم من فقط یک روز راه اومدم.
آهومهربون: اون به پای معمولی گفته.اگه به پای دل بری،خیلی زودتر به مقصد می رسی.فرداصبح زود راه می افتیم.من هرچندوقت یه بارمی رم اونجا.می رم نزدیکهای شهر بالای یک بلندی می ایستم وچراغهای حرمو تماشا می کنم.من توروتااونجا می رسونم.
پرطلا: راست می گی؟خیلی ممنون.خدایا شکرت.آقاروباهه ازتوهم ممنونم.خوب کسی رو معرفی کردی.
روباناقلا: قابل شمارونداشت.البته....خوب دیگه نشد.بالاخره گشنگی عادت ما بیابونیها شده دیگه.اصلا کاش می شد من هم کبوتر می شدم.دیگه خسته شدم از خوردن گوشت حیوونات وپرنده ها.راستی می تونم ازت یه خواهشی بکنم؟
پرطلا: بفرمایید.
روباناقلا: اگه رفتی و سلامت به مقصدرسیدی،پیغام منوبه آقابرسون.بگو که من هم دوست دارم کبوتر حرمشون بشم.
پرطلا: کبوترحرم؟....چشم حتما این کارو برات می کنم.به امید دیدار.
روباناقلا: خدانگهدار.
آهومهربون: بزن بریم(پرطلا رو روی پشتش سوار می کندوراه می افتند)
قصه گو: بله بچه ها آهوی مهربون که خیلی هم به آقاعلاقه داشت به پرطلا کمک کرد تا ازخطر نجات پیدا کنه.توی راه چشمه هم تمام ماجرای مادرجدش ودلیل علاقه مندیشون به آقا روبرای پرطلا تعریف کرد.
آهومهربون: آره.داشتم می گفتم.مادر من هم خیلی به اونجاعلاقه داشت.خیلی شبها داستانی روبرام تعریف می کرد که اون هم ازمادرومادربزرگش شنیده بود .می گفت اونجا یه آقایی هست که خیلی مهربونه و جون یکی از مادر بزرگهای مارو نجات داده.اگه مهربونی آقا نبود الان من هم نبودم.
پرطلا: راست می گی؟مادرجدت روچه جوری نجات داده؟
آهومهربون: یه روزی که اون گرفتار یک شکارچی شده بوده،اون آقای مهربون می آد وبابزرگواری ومهربونیش مادرجدمو از دست اون شکارچی نجات میده.ضامن مادرجدم می شه.به خاطر همینه که بهش می گندضامن آهو .
پرطلا: ضامن آهو؟
آهومهربون: بله.تازه شکارچی رو هم نجات می ده
پرطلا: ازچی؟.....
آهومهربون: ازسنگدلی وگمراهی.
پرطلا: عجب!عجب حکایت جالبی!خوش به حال تو ومادر ومادرجدت.خداکنه که من هم بتونم برم پیش ایشون وازشون بخوام که مادرمن راهم نجات بده.شنیدم یه گنبد طلایی داره .گلدسته های بلندی داره که کبوترهای زیادی دور اون طواف می کنند.مردم زیادی برای زیارتش ازهمه جای دنیا می آند.
آهومهربون: نگران نباش.آقا خیلی مهربونه.هرکس که بخواد واراده کنه وپای در راه بگذاره حتما بهش می رسه.توواقعا تلاشت رو کردی وتااینجا خودت را رسوندی.حتماموفق می شی.
قصه گو: بله بچه ها جوجه کبوتر قصه ی مابه همراه آهوخانم مهربون لب چشمه رفتند وآب وغذا خوردندواستراحت کردند وصبح زود بعد از خروس خون، همون که خورشیدخانم ازسمت افق سرزد راه افتادند.آهوی مهربون که دوباره خودش هم دلش هوای اونجا رو کرده بود یک ریز می تاخت وپرطلا هم پشت سرش پرواز می کردوهروقت هم که خسته می شدپشت آهومهربون می نشست وبدون وقفه تاغروب می تاختند.وقتی آفتاب غروب کرد بالای یک بلندی رسیده بودند که ازاونجا چراغهای یک شهر بزرگ معلوم بود.آهومهربون نفس زنان وبا خوشحالی گفت:
آهومهربون: (نفس زنان)دیگه رسیدیم.اما...اینجا آخرین جاییه که من می تونم باهات بیام. بین چراغها رو نگاه کن.اونجایی که از همه روشن تره حرمه.تازه اگه باچشم دل نگاه کنی راحت تر راهت رو پیدا می کنی.اگه دلت رو بگذاری که اوج بگیره صفای گلدسته هارو می فهمی.صدای بال کبوترهارو می شنوی .بوی دونه هایی که زائرها به کبوترها می دند رو حس می کنی.تازه ،اگه دلت صاف باشه وخوب گوش کنی،صدای پای آقا روهم می شنوی.
پرطلا: باورم نمی شه .انگار دارم خواب می بینم.اصلا فکرشونمی کردم به این راحتی به حرم برسم.ازت ممنونم آهومهربون.این محبتت رو هیچ وقت فراموش نمی کنم.
آهومهربون: حالابیا به آقاسلام کنیم.
(هردوباهم): سلام برتوای آقای مهربان.سلام برتوای سرورکریمان.سلام برتو ای ضامن غریبان.سلام برتوای ناجی اسیران
قصه گو: سلام برتو ای آقای مهربان.سلام برتوای سرورکریمان.سلام برتوای ضامن غریبان.سلام برتو ای ناجی اسیران.بله بچه ها پرطلا به لطف خدا وبه کمک آهومهربون وهمت خودش بالاخره از این سفر سخت به سلا مت به مقصد رسید.ولی آهومهربون هنوز غصه داشت.
پرطلا: پس چرا ناراحتی؟
آهومهربون: ازاین ناراحتم که نمی تونم باتوبیام حرم.من عاشق اونجام.راستی وقتی رفتی حرم می تونی یه کاری هم برا من هم انجام بدی؟
پرطلا: به روی چشم .حتما.بگو تابرات انجام بدم.
آهومهربون: اگه رفتی حرم برا من هم دعا کنی.دعا کنی که من هم کبوتر بشم .کبوتر حرم.اونوقت دیگه می تونم تا آخرعمرم باشادی وخوشحالی توی حرم نزدیک آقام زندگی کنم.
پرطلا: حتما .حتما برات دعا می کنم.مطمئن باش آقاهم صدات رو می شنوه.غصه نخور آقا خیلی مهربونه.تواین سفر من مهربونی آقارو باچشمهای خودم دیدم.باتمام وجودحس کردم وفهمیدم.انگار تمام سفر همراهم بوده ویک لحظه هم تنهام نگذاشته.به امید دیدار.
آهومهربون: به امید دیدار.
قصه گو: بله بچه ها پرطلابعداز خداحافظی بادوستش آهومهربون به سوی حرم پرکشید.چشم دلش رو باز کرد و رو به سمت با صفا ترین نقطه ی دنیا پرواز کرد.دور گلدسته ها چرخیدوچرخید.روی گنبد طلا نشست.از دست زائرها دون خوردوبافوارهای حوضهای داخل حرم خودشو شست وسیراب کرد.یک دفعه یاد مادرش افتاد.یاد قولهایی که به آهومهربون وروباناقلا داده بود افتاد.بلندشد.اومد مقابل ایوان طلا ایستاد وخواست که کلمات را کنار هم بچینه ویه دعای خیلی مؤدبانه در محضر آقا بکنه که یکدفعه اتفاق عجیبی افتاد.یه صدایی شنید که از خوشحالی نزدیک بود شاهبال دربیاره.می دونید صدای کی بود؟.....خوب پس زودتر بریم ببینیم صدا صدای کی بود؟
(صدای مامان کبوتر به گوش می رسد)
مامان کبوتر: عزیزم!پرطلا!بالاخره رسیدی.خداراشکرکه سالم رسیدی.
پرطلا: مامان! مامان!مامان کبوتر!تواینجایی؟چه جوری اومدی؟کی رسیدی؟زخمهات کی خوب شده؟من که هنوز تازه رسیدم.هنوز وقت نکردم برات دعاکنم. توخوب شدی؟ شفاپیداکردی؟ آقاشفاتوداده؟ خدایاشکرت. خدایاشکرت .
مامان کبوتر: آره عزیزم.من خوب شدم.من شفا پیدا کردم.آقا شفای منو از خدا خواسته وخدا هم اجابت کرده.همون که توپای در راه گذاشتی وراه افتادی.حال من هم خوب شد.آقاانقدر مهربونه که قبل از این که به حرم برسی وازش بخوای حاجتت رو می ده.اصل اینه که دلت صاف باشه.وقتی نیت کنی دیگه تمومه.انگار تمام راهو رفتی.
پرطلا: چه جوری اومدی که قبل از هشت روز رسیدی؟حتما توهم با پای دل اومدی؟آره؟
مامان کبوتر: پای دل .آره پای دل.راستی دوتای دیگه هم هستند که با پای دل اومدند.ببینشون.
(دوکبوتر دیگر وارد می شوند وسلام می دهند)
دوکبوتر: سلام پرطلا.بالاخره رسیدی؟
پرطلا: (باتعجب)سلام!شما منو ازکجا می شناسید!صداتون.صداتون چه قدر آشناست.بگذارببینم......آره!آهومهربون و روباناقلا!باورم نمی شه! اصلا باورم نمی شه!چه طور ممکنه.
مامان کبوتر: آره عزیزم.باورکردنش مشکله.ولیکن "باکریمان کارها دشوار نیست".
همه باهم: ماهمه کبوتران حرمیم.ماهمه به آرزوهامون رسیدیم.ماهمه به آرزوهامون رسیدیم.................
کبو تر ها ی حر میم پر از هیاهو و صفا
پر می ز نیم تو ی حرم به دور گنبد طلا
پر می ز نیم تو ی حرم تو دسته ی فرشته ها
ما همه غرق نعمتیم مقیم تو قصر آقا
هی می کنیم دعا دعا هی می کنیم شکر خدا
مثل یه ابر رحمتیم ر و سر زا ئر رضا
به شورو شادی می رسیم با صد ا ی نقا ره ها
ذکر لب ما صبح و شب رضا رضا رضا رضا
رضا رضا رضا رضا رضا رضا رضا رضا
پایان18/3/1391 عیسی آباد