شعر کودک: دستان بابا
کسب رتبه «اولین برگزیده» در جشنواره فصل شیدایی استان مرکزی اراک
دستان بابا
آن روز باباهنگام رفتن با مهربانی دستی تکان داد بی گفتگو بوداما به لبخند مثل اشاره درسی نهان داد
گفت او مبادابرچهره ی توجزنقش لبخند طرحی نشیند هرچند پربودازغصه قلبش اندرز خود رااوشادمان داد
انگشتر اورسم نشانی هنگام رفتن دردست من بود با یادگارش برجسم و جان غم دیده ی من تاب و توان داد
وقت جدایی راز و نیازی اوباخداکردمثل سحرگاه بهردعای خیری به دختردستان خود را برآسمان داد
هنگام رفتن دستان گرمش روی سرمن چون سایبان شد دلداری من یک جمله اش بوداوباکلامش قولی گران داد
گفت او بدین دست سدی بسازم پراستقامت برسیل دشمن برپای حرفش چون کوه برخاست برعهدوپیمان مردانه جان داد
برشانه اش بودیک شال زیبا پیشانی اونصرُ مّن الله برجاده خندیدازپیش ما رفت تدبیر خود برصاحب زمان داد
آن دست باباوقتی که می چیدازخاک میهن پرگارکین را با سیم وخاری آمیخت خونش یک مین دستش برگ خزان داد
هرچند او نیست دربین ماها ازهم جدایند فرزند وبابا اما به نرخ جان عزیزش آسایشی بر پیر وجوان داد
بال و پرش شددستان پرمهراورا به نرمی پیش خدا برد آن دست باباشد یک نشانه تا راه روشن بر من نشان داد
*
- ۰۱/۰۷/۲۴