نمایشنامه عنایت
به نام خداوند راهنما
نمایش نامه
عنایت
نوشته :رضا عیسی آبادی
پائیز1390
شخصیتها:
مرد درمانده
عارف
عنایت
رهگذر
کار گر1
کار گر2
کار گر3
صحنه1
(خانه ای محقر وفقیرانه ،با اسباب ولوازمی به هم ریخته، ویک دست رختخواب کهنه ،صدای پارس سگ ها همراه با داد وفریاد مردی به گوش می رسد.مرد با یک گونی پرازضایعات و حالت عصبانی وارد خانه می شودانگارازدست سگ ها فرارکرده)
درمانده : (نفس نفس می زند)برید گم شید بریدگم شید....(نفسی راحت می کشد)...فایده ای نداره ،دیگه درست نمی شه،هیچ راهی نمونده،دیگه هیچ امیدی نیست......اینجا آخرخطه.آخرخط.آخرخط... (لحنش عوض می شود)آخه شانس من کجاست؟بخت واقبالم کجا خوابیده؟چی کارباید کنم؟..نه پولی برام مونده ،نه ملکی،نه غذایی گیرم می آد،نه تفریح وگردشی ... هیچی...ای بابا. (عصبانی می شود) آخه این چه زندگیه که من دارم؟!هرکدام از دوستام را می بینم،خوشبخت شدند. پولدارشدند،کار خوب وراحت وپردرآمد پیداکردند.مغازه ی بزرگ،کارگاه آنچنانی، ماشین، خونه، ...من چی؟... هه (پوزخند می زند)نه زنم پیشم مونده،نه بچه ام را تونستم نگهدارم.نه خونه وزندگی درست وحسابی دارم،نه می تونم لباس ووسیله آبرومندی تهیه کنم.ببین! این شغل منه (عصبانی گونی ضایعات را بیرون پرت می کند)انگاردرب نعمت های خداوندبه روی من بسته شده.آخه من چه کارباید بکنم.چراباید اینقدرفقیرباشم.ای خدا...من رو هم ببین.نجاتم بده دستم رو بگیروازین بدبختی نجاتم بده.ای خدا...یعنی میشه....(به رؤیا می رود)میشه یه روز صبح از خواب بیداربشم ببینم یه صندوقچه پر از طلا وجواهرات قیمتی توی اتاقمه(انگار صندوقچه را می بیند ولمس می کند درش را باز کرده وسکه ها را بالا پرتاب می کند)هه هه هه.پولدار شدم.پولدارشدم.دیگه هیچ غصه ای ندارم.من هم مثل تموم پولدارهای دیگه به خوشگذرانی و تفریح مشغول می شم .می رم مسافرت دور دنیا .خونه ،باغ وویلا....مهمونی می گیرم.(خانه را مرتب می کند و وسایل اضافی را بیرون می برد.انگارمهمانها وارد می شوند)بفرمایید بفرمایید.ازخودتون پذیرایی کنید . اینجاهمه چیزفراهمه......(متوجه روبرو می شود)ماشین های مدل بالا...(انگار سوار ماشین است و رانندگی می کند.می ایستد ودستی را می کشدپیاده می شود وصدای دزدگیرماشین را درمی آورد.)جیب جیب.آهای پسر!...بیا این ماشین را ببر بنداز تو پارکینگ. دیگه دلمو زده اون ماشین سفید گرونه را برداربیار.می خوام با دوستام برم بیرون واسه تفریح.بیا این هم انعامت(ادای انعام دادن را در می آوردوبعدصدای تلفن همراه در می آورد)دی لی لید دی لی لیددی لی لید(گوشی را برمی دارد)بفرمایید ...بّه سلام،حال شما،احوال شما...ممنونم...چی ..امشب مهمانی دارید...بله چشم حتماً خدمت می رسم....فردا هم؟..نه فردادیگه نمی تونم.می خوام برم ویلای شمال با خانواده ی مهندس قرار دارم،سلام من رو به دکتربرسون بگو دوهفته ای می شه با هم به ماهیگیری نرفتیم ها...امشب می بینمشون...نه درگیر ساختمون بالا شهری ام.می خواستم یه حوض بزرگ بندازم وسط ساختمون ،مهندس طراح یادش رفته بود حالا گفتم نقشه رواز اول با دقت بیشترطراحی کنه...بله...پولشو می دم دیگه...مجانی که کارنمی کنه،باشه فعلاً می خوام برم جکوزی...( انگار گوشی از دستش می افتد) جکوزی؟...جکوزی!واقعاً مسخره است،حتی ماهی یکبارهم نمی تونم برم تو حموم عمومی دوش بگیرم...عجب خیالات خامی دارم ها...برم بگیرم بخوابم تا فردا صبح ببینم چی کار می شه کرد(خارج می شود رختخواب را جمع کرده با خود داخل اتاق خواب می برد)(صحنه خالی می شود)
صحنه 2
(آهنگی رویاگونه نواخته می شودمردی وارد می شودسرووضع خاصی شبیه درویشها وعرفا دارد.با خودمناجاتی را زمزمه می کند)
عارف: ای خداوندبزرگ ومهربان که تمام درهای بسته را کلید داری.ای بخشاینده وای راهنما،چراغ دل مارا روشن نگاهدار.ای.....
درمانده: (وارد می شودوتوی حرفش می دود)تو کی هستی ؟
عارف: من؟...سلام....به من می گند عارف.
درمانده: سلام.توخونه من چی کار می کنی؟چطور تونستی بیایی تو؟من که درو قفل کرده بودم.
عارف: خونه ی تو؟!
درمانده: (نگاهی به اطراف می کند متوجه می شود خونه اش نیست)من؟...اینجا؟...
عارف: اگه خدا برای آدم بخواد،هیچ دری به روش بسته نمی شه وهیچ قفلی براش بدون کلید نمی مونه.
درمانده: خدا بخواد؟...(کمی به موقعیت جدیدعادت می کند)خدا؟....هه.اما ...اگه نخواد چی؟....اون موقع چی کار می شه کرد.
عارف: مثل اینکه خیلی ناامیدی.چه اتفاقی افتاده. توکل کن به خدا .خودش همه چیزو درست می کنه
درمانده: فکر نکنم همیشه اینطوری باشه.
عارف: یعنی چی؟مثل اینکه مشکلی داری؟مشکلت هم خیلی حادّه.بگوببینم چت شده
درمانده: ای بابادست روی دلم نذارکه خونه...
عارف: خونه؟...دردتوبگو شایددرمانش پیداشد.شاید کلیددرب بسته اتو بتونم پیدا کنم.گرفتاری ؟ بدهکاری؟ بیماری داری؟توفقرونداری اسیری؟
درمانده: میدونی چیه؟...الان که اینجایی ،همه ی این مرضهاروکه میگی دارم.اما دردم اینه که ازاوج به زیر رسیدم.اعصابم از اون خرده.اولش همه چیز خوب بود.امایه دفعه اینطوری شد.
عارف: منظورت اینه که اولش اینجوری نبودی؟
درمانده: آره.اولش اینجوری نبودم.....ماپولداربودیم پولدارِپولدار.خونه ی اشرافی،باغ ویلا، کارخونه .. نوکر...بروبیا...هی هی هی...توهفت پارچه آبادی همه مارو می شناختند تا اینکه یه روز حال پدرم بدشد. بردیمش بیمارستان یک روز بیشتردوام نیاورد.هِی...همه ی اموالش رسید به منو برادرم .نصف نصف.اما نمی دونم چه رمزی توکاربود.سهم برادرم همیشه از سهم من بهتربود.زمین ها وباغ هامون کنارهم بود.آب ودرخت ها همه مساوی بودند ولی نمی دونم چرا میوه های درخت من سال به سال کم شدند...(می خواهد عارف را قانع کند)تقصیر کارگرها بود دیگه .آره کارگرها خوب کارنمی کردند.درآمد باغ کمترازخرجش می شد.همینطوربدبیاری پشت بدبیاری...تااینکه مجبورشدم باغم را بفروشم به برادرم.چندمدتی با پولش راحت زندگی کردیم.بعد زمین ها را یکی یکی فروختیم و خوردیم.البته روزهای اول خوب بود دوست های خوبی داشتم همه اش دوروبرم بودند...خوشگذرانی وتفریح وبگو بخند...اما دست وبالم که خالی ترمی شد ازتعداد آنهاهم کم می شد تا کم کم برام یه خونه درب وداغون موند ویه مغازه.مغازه را راه انداختم کارکردن توش برام خیلی سخت بود.می بایست صبح زود از خواب بیدار می شدم خرید مغازه ،حساب وکتاب ها،سروکله زدن با مشتری هاو...اصلاًتحملشونداشتم.یه کارگرگرفتم.اون هم ازته دل کارنکرد.آخرکاربه حساب وکتاب که رسیداونقدر کم آورده بودم که مجبورشدم مغازه را بفروشم وطلب بازاری ها روبدم.نصف بقیه اش را هم کم کم خرج کردیم وخوردیم.یه کم که وضعم بدتر شد،زنم هم گذاشت ورفت .بچه ام را هم برد.اصلانتونستم کاری بکنم.
عارف: عجب!
مرد: آره...مجبورشدم یه مدت دستفروشی کنم...اما اون هم پانگرفت.
عارف: چرا؟!
مرد: سرما وگرماوخجالت ازمردم و....نمی دونم مأمورهای شهرداری ودستفروش های دیگه که خیلی پروبودند....
عارف: ای بابا....
مرد: بله...اون هم پا نگرفت وسرمایه ام تموم شد تا رسیدم به کارگری پیش این واون.من که عادت به کارسخت نداشتم.توی اون کارهم دوام نیاوردم.افتادم به کوچه ها ازین جا به اون جا ازین مغازه به اون مغازه تایه کار راحت پیداکنم.اما نشد.خونه ام را فروختم نجاری زدم.اون آخرین سرمایه ام بود.اما ازبدشانسی زدم انگشت هاموبا رنده زخمی کردم اون کارروهم گذاشتم کناروسرمایه اش هم به باد رفت.الان هم ضایعات جمع می کنم تا خرج روزمره ام را دربیارم...(عصبانی)اصلاً فایده ای نداره چرا دارم این حرفاروبه تو می گم؟هرکاری می کنم نتیجه نمی ده.نمی دونم عیب کارازچیه؟فکرکنم منوجادوکردند.
عارف: جادو؟!...جادو.(باتمسخر)آره،شایدهم جادوت کرده باشند. بذار ببینم طلسمی برات می تونم پیدا کنم.(کیسه اش را می گرددوازآن کاغذی را در می آوردوبه او می دهد)
درمانده: چیه؟طلسمه؟!جادوجمبله؟...طلسم شدم؟
عارف: (باخنده)طلسم چیه...جادو کدومه...یه آدرسه.نشانی یک نفرکه جواب معمای تو،توحکایت اونه. اسمش عنایته.بایدبری واززبان خودش داستانش را بشنوی.اون از همه کس بهترمی تونه توروراهنمایی کنه.
درمانده: عنایت؟
عارف: بله(آدرس رابه او می دهد)
درمانده: کجاست؟(درآدرس دقیق می شود)من اینجا روبلد نیستم.تازه اصلا حال وحوصله اش رو ندارم که تااونجا برم.
عارف: (راه ارنشانش می دهد)مسیررودخونه رو مستقیم برو.بگومی خوام برم رحمت آباد.نزدیک اون کوه کله قندیه.برو.می تونی .بایدبری.ازبیکاری وغصه خوردن که بهتره.رفتی سلام منوبهش برسون من هم چندوقت پیش اونجا بودم.ازدور دیدمش می خواستم باچشم خودم ببینم تاباورش کنم.حتماًکمکت می کنه. امیدوارباش.آره.امیدوارباش تومی تونی... (می رود،صدایش ازدور می آید)بروبه امید خدا...مسیررودخونه...کوه کله قندی...رحمت آباد...عنایت عنایت عنایت.
درمانده: ( به آدرس نگاه می کند)ای بابااین هم ازکمک عارف.(مردد است که برو یا نرود) عجب!..چی کارکنم(وسایلش رابرمی دارد دنبال عارف می رود)آقا.. وایستا....وایستا ببینم...(ازصحنه خارج می شود.صحنه خالی از وسایل می شود)
صحنه3
مرد: ( بعدازلحظه ای با حال وهوای دیگر انگار تازه ازخواب بیدارشده وارد می شود.صحنه یک بیابان است)عارف...عا...رف...پس کجارفت.آدرس کو....(هرچه می گردد پیدانمی کند) انگار داشتم خواب می دیدم.(کمی سردرگم می ماند نگاهش متوجه جایی می شود انگارچیزتازه ای دیده) کوه! کوه کله قندی...اوناهاش.ازاینجا میشه اونودید(باتعجب)رودخونه...این هم رودخونه ست. آره گفت ازمسیررودخونه برو رحمت آباد پای کوه کله قندیه(یک نفررا می بیند)ببخشیدآقا این طرف ها رحمت آباد هست؟
رهگذر: رحمت آباد؟...بله رحمت آباد!اون هم چه رحمت آبادی!مسیررودخونه روکه بری به سمت اون کوه کله قندی ازرحمت آبادردمیشه.نکنه توهم می خوای بری عنایت روببینی...(درحال رفتن) آره برو...چشمت روبه دنیاوزیبایی های اون بازمی کنه.برو...
مرد: (متعجب تر) توازکجامی دونی...(رهگذر میرود)....کجارفتی؟(باخودش)کجارفت؟اون ازکجا می دونست می خوام برم پیش عنایت؟ حتماًیه سری توکارهست.باید زودتربرم.(راه می افتد)
صحنه4
(محوطه ای باغ گونه،عده ای مشغول کارهستند سبزی ومیوه ها وجعبه ها را می آورند ومی برند وبارمی زنند)
کارگر1: یه کم زودترعجله کنید،دیربجنبید سبزی ها به بازار نمی رسند ها.
کارگر2: مواظب باش.اونا رومحکم ببند،بندهاشون شله.
کارگر3: عنایت تواین ردیفو بارنیسان کن مابریم تخته ی بالایی اونهاروجمع کنیم.
عنایت: (بالهجه افغانی) خاطرت جمع باشه همه روبارنیسان می کنم(همه به غیرازعنایت خارج می شوند) (عنایت شروع به خواندن آوازی افغانی می شوددست راستش ازکتف قطع شده است)
مرد: (وارد می شود)ببخشید آقا،من دنبال عنایت می گردم.
عنایت: عنایت؟!کدوم عنایت؟
مرد: نمی دونم،عنایت دیگه.یه عارف آدرسشوبهم داده.
عنایت: عارف؟!عارف دیگه کیه؟
مرد: (عصبانی)آقا مارودست انداختی؟نمی دونی بگونمی دونم دیگه.
عنایت: ناراحت نشیدآقا.اینجایه عنایت بیشترنیست.اون هم منم.
مرد: (باتعجب)توعنایتی؟
عنایت: بله آقا.
مرد: پس چرانمی گی؟!
عنایت: ازاین تعجب کردم که اسم منو ازکجادونستی وچی کارم داری؟
مرد: دونستن اسمت و پیداکردنت برای خودم هم معماست.نمی دونم. شاید توخواب اسمت روشنیدم یا....ولش کن.راستی داری چیکارمی کنی؟
عنایت: مردحسابی می بینی که دارم کارگری می کنم.الان دارم سبزی ها را بارنیسان می کنم اینهاهم تموم شد می خوام برم اون بالابا بقیه کارگرها سبزی بسته بندی کنیم واسه ی فردا.
مرد: (متوجه دست عنایت می شود)آخه....آخه.....تو...مثل اینکه مشکل داری؟
عنایت: مشکل؟!....ها آقا جان.مشکل همه دارند.مهم اینه که کی زیربار مشکل زپرتش دررفته باشه وکی برمشکل فائق آمده باشه.اگه منظورت دستمه....آره دست راستم راتوی یه حادثه ازدست دادم.سرکاررفت لای دستگاه.تقدیراین بود دیگه.
مرد: بعد توهیچ ناراحت نشدی؟
عنایت: چرا،ناراحت نشدم؟خیلی هم ناراحت شدم.خیلی هم سختی کشیدم.تازه بیمه هم نبودم.هزینه های بیمارستان را به سختی ازصاحب کارها گرفتم.
مرد: پس چطوری هنوزداری کارمی کنی؟تازه این همه فعال وسرحال هستی؟
عنایت: (می نشیند.به مرد هم تعارف می کند بنشیند ازخورجینش سفره ای در می آوردوباز می کند شروع به خوردن تکه نانی می کند)بفرمائید.
مرد: ممنونم(یک لقمه برمی دارد)
عنایت: بعدازاون حادثه مجبورشدم بیشترازقبل هم فعالیت بکنم.اگرقبل ازاون حادثه برای زندگی راه می رفتم، حالا براش می دوم.
مرد: میدوی؟!
عنایت: منظورم اینه که دوبرابرزحمت می کشم،توی این کشورغریب،
مرد : ها؟.....خسته نمی شی.افسرده نشدی.ناراحت نیستی؟
عنایت: کارگرها که همیشه خدا خسته اند.اما چرا افسرده بشم.دنیا هرچقدرهم سخت باشه بازهم قشنگی های خودش راداره.قشنگترین چیزش هم اینه که زمینه سازآخرته.هرقدرتودنیا سختی بکشی توآخرت راحت تری واونجازندگی بهتری خواهی داشت.
مرد: من باورم نمی شه.توبااین همه مشکلات که داری با این همه سختی کار،توی این سرزمین غریب بااین دست ، بازداری کارمی کنی وهیچ غصه ای هم نداری.
عنایت: غصه که زیاد دارم .اگه آدمیزاد غصه نداشته باشه که نمی شه بهش گفت آدمیزاد.اما دلمشغولی های زیادی دارم که خودم را با کمک آنها سرزنده وشاد نگه داشتم.اول زن وبچه هام هستند که خیلی دوستشون دارم براشون روزی حلال می برم وازاونها روحیه می گیرم.بعد ازاون،این طبیعت وکارکردن بین این سبزی ها وگلهاست که اونها را هم خیلی دوست دارم.تازه خوشنویسی هم می کنم.
مرد: خوشنویسی!توکه اصلاً دست ندا....ببخشید یعنی.....دست راستتون.....اینطوریه.
عنایت: اینطوری باشه .بادست چپ می نویسم.
مرد: با دست چپ؟!آهان شانس آوردین چپ دست بودین؟
عنایت: نه راست دست بودم.بعدازاون حادثه همه چیزرا ازاول شروع کردم.حتی خوشنویسی روهم.مثل زندگیم که ازاول شروعش کردم واونوازنوساختم.چون به خوشنویسی هم خیلی علاقه دارم.تازه خدارا شکرتواین کارخیلی هم موفق شدم.
مرد: موفق شدی؟
عنایت: آره(ازخورجینش کتابی را درآورده وبه مرد می دهد.)صفحه 45 رابازکن اونجا هم خط من وهم عکسم را چاپ کردند.
مرد: اصلاٌ باورم نمی شه(صفحه را بازکرده وبا دقت نگاه می کند عکس را باچهره عنایت تطبیق می کند) آره راستی عکس توئه.یعنی این خط ها را تونوشتی؟
عنایت: آره آن دوتا تابلوی خوشنویسی که توی صفحه 45 چاپ شده را من نوشتم.
مرد: غیرقابل باوره.تومحشری.من اگه جای توبودم یک شبه از غصه دق کرده بودم ،اماتو واقعاً...یک قهرمان واقعی هستی.داستان تورو باید توافسانه ها واسطوره ها نوشت.
عنایت: اینطوری ها هم نیست.اگه یه روزکارنکنم گرسنه ام واگه یک ماه خط تمرین نکنم خطم افت می کنه.بایدهرروزتلاش کنم تا از قافله زندگی جا نمونم.
مرد: قافله زندگی؟.....هه .چه تعبیرقشنگی.من توقافله زندگی کجام؟وای...سستی های من باعث شده که ازقافله ی زندگی عقب بمونم.من خواب مونده بودم. ازتوممنونم.توچشم منوبه دنیا بازکردی.توبیدارم کردی.توزیبایی های زندگی روبه من نشان دادی.به من فهماندی که چه امکاناتی دراختیاردارم.به من نشان دادی که چه استفاده هایی ازداشته های خود می تونم بکنم.من تمام بدنم سالمه.هیچ نقص عضوی ندارم.دوست وفامیل وآشنا توشهرخودزیاد دارم.می تونم دوباره کارکنم وزندگی ام رابسازم.من میتونم.ممنمونم که چشم منوبه زیبایی های زندگی بازکردی.خدایا ازتوممنونم.ازاون عارف هم ممنونم.
عنایت: آخرش نگفتی عارف کیه؟
مرد: یه دوست خوب.یه راهنما.یه مأمور که ازطرف خدا آمده بود تامنوبه سوی نورهدایت کنه تامعنی زندگی رو بفهمم.وحالا فهمیدم.دیگه زندگیم رو می سازم. آبادش می کنم.ازهمین الان شروع می کنم.بدون وقفه وبا همت زیاد.ببینم می تونم یه مدت همین جا کارکنم؟می خوام سرمایه اولیه ی زندگی ام را درکنارتوبدست بیارم.می خوام کارکنم وباسرووضع مناسب ویه هدیه خوب سراغ زن وبچه ام برم.مطمئنم اونها اگه بفهمند من عوض شدم حتماً خوشحال می شند ومنو قبول می کنند.
عنایت: چرا که نه اینجا کارگرزیاد می خواد.اگه بخواهی ازهمین الان می تونی شروع کنی.
مرد: می خوام.می خوام.خیلی زیاد هم می خوام.(شروع به کارمی کند)
عنایت: ما هم سعی می کنیم کمکت کنیم.
مرد: دنیا قشنگه.زندگی زیباست.آشنایی با تو یک عنایت الهی بود.عنایت الهی.......
عنایت: بیا بریم بالاتر اونجا کارهای بهتری وجود داره.(با هم خارج می شوند)
صحنه 5
مرد: (وارد اتاق می شود.پتویش روی سرش است)انگار داشتم خواب می دیدم.رحمت آباد... عنایت.... کتاب (انگار یاد چیزی می افتد)کتاب....(گونی ضایعات را می آوردکتابی رااز داخل آن در می آورد. ورق می زندتا به صفحه مورد نظر می رسد.)عنایت...عنایت...خواب نبودم.عنایت واقعیه. رویام صادقه بود.همه چیزومیشه ازنو ساخت.باامید.با تلاش...باعشق به زندگی... پیش به سوی موفقیت.
پایان 20/9/1390
این نمایشنامه نخستین بار در اموزشگاه راهنمایی امام حسین (ع ) شهرستان ساوه جهت شرکت درمسابقات فرهنگی هنری آموزش وپرورش نوشته ودرسالن شهدای محراب این شهرستان اجرا شدکه موفق به دریافت رتبه ی سوم شهرستان گردید.
کارگردان.......................رضا عیسی آبادی
بازیگران................................................ مهدی عابدی..................................................................مرد در مانده
عارف.......................................................................بنیامین سکوتی
عنایت......................................................................امیر بهرامی فدا
احسان حقگو...............................................................رهگذر.کارگر1
ابوالفضل رضوانخواه..............................................................کارگر2
علی قزوینه.........................................................................کارگر3