نمایشنامه زنجیر آتش
زنجیر آتش
نویسنده:
رضا عیسی آبادی
تابستان
شخصیتها:
پهلوان همت
یاور
دختر پهلوان
نارفیق
صحنه معرکهی پهلوانی است. پهلوان میان صحنه در کنار اسباب و ابزار پهلوانی حالت آماده باش نشسته. یک صندوقچه در کنار پهلوان. یک زنجیر پهن شده بر روی زمین و یک قطعه سنگ بزرگ در کنار آنها دیده میشود. یک طناب بزرگ هم دور تا دور معرکه را گرفته.
یاور: (معرکه گردانی میکند) آهای مردم. جمع بشید. بیایید اینجا. بیایید نزدیکتر. بیایید تماشا
پهلوون همت میخواد زنجیر پاره کنه. بیایید جلو. این نمایش را از دست ندید. آموزندهترین و جذابترین نمایشی که تو عمرتون دیدید... پهلوون همت میخواد زنجیر پاره کنه.....
نمایش مار و عقرب، دود و آتش، زنجیر و سنگ.
(ادامه میدهد تا مردم جمع میشوند)
(اشاره به صندوقچه) این صندوق که میبینید پر از مار و عقرب و افعیه. پهلوون ما با این مارها نمایش میده. پهلوون ما از مارها نمیترسه. پهلوون ما نظر کرده است. نفسش حقّه. وقتی نگاهش به نگاه مارها دوخته میشه مثل چوب خشک بر زمین میافتند و رام میشوند. چون پهلوون ما ذکر یا علی بر لبشه. بلند بگو یا علی (مردم جواب میدهند)(اشاره به سنگها) پهلوون همت امروز میخواد این سنگ ها رو با یه ضربهی مشتش خردو خاکشیر کنه. این سنگ رو خود پهلوون با دستهای توانمند خودش از دل کوههای الوند بیرون کشیده. با پتک هم روش بکوبی نقشی روش نمیافته.
(اشاره به زنجیر) این زنجیر که اینجا میبینید یه زنجیر معمولی نیست، پاره کردنش کار هر کسی نیست. یادمه یه روز بستیم به دو تا خاور خلاف جهت هم با تمام قدرت گاز دادند نزدیک بود اتاقهای خاورها جدا بشن و بیفتند وسط. ولی، زنجیر خم به ابروش نیاورد.
(اشاره به پهلوون) این پهلوون که اینجا نشسته میخواد این زنجیر رو با یه یا علی شما و همت بلند خودش پاره کند. بلند بگو یا علی (مردم جواب میدهند) هر کس میتونه یا هر کس که میخواد چراغ سفرهی پهلوونو روشن بکنه، خرده پولهای ته جیبشو براش هدیه کنه تا ته دل پهلوون امیدوارتر بشه (کلاهش را برمیدارد و دور میچرخد. سکهای میگیرد)
سلامت باشی جوون (سکهای دیگر) ممنون پدر (سکهای دیگر)، خیر ببینی خواهر (ادامه میدهد تا دور کامل شود و به سراغ پهلوون میآید)
خوب پهلوون. این جماعت کرم خودشونو نشون دادند. حالا نوبت توئه. نوبت توئه که همت خودتو نشون بدی. (زنجیر را دور بدن پهلوون میبندد). برا سلامتی پهلوون یه صلوات بلند بفرست (مردم جواب میدهند پهلوان شروع میکند و سعی دارد زنجیر را پاره کند ولی موفق نمیشود)
پهلوان: خدایا کمک کن. نزار پیش این مردم رو سیاه بشم. نزار اسیر این قفس بمونم. خدایا نجاتم
بده (دوباره سعی میکند)
یاور: بگو یا علی (مردم جواب میدهند، ولی پهلوان موفق نمیشود.) صبر کنید. عجله نکنید. این
یه زنجیر معمولی نیست. از نخ خیاطی و تار عنکبوت درست نشده. فولاد آبدیده است که تو جون و دل پهلوون تنیده شده. پاره کردنش عرضه میخواد. جرأت میخواد. همت و غیرت و جوانمردی میخواد. برای اینکه مطمئن بشید پهلوون ما این خصوصیات را داره با ذکر یا اباالفضل همراهیش کنید. یا اباالفضل (مردم جواب میدهند پهلوان تلاش میکند ولی موفق نمیشود)
پهلوان: یاور.........!
یاور: (سریع به طرف پهلوان میدود) جونم پهلوون. سعی کن. تو میتونی همتتو نشون بده،
غیرتتو بکار بنداز مردم منتظرند.
(بلند میشود) اگر شیر پاک نخورده اینجا باشه اگه از ته دل برا پهلوون دعا نکنی اگه از خدا براش نخوای پهلوون نمیتونه این زنجیر رو پاره کنه. تصمیمتو بگیر، نیت کن. اگه مطمئن شدی که برا کمک به پهلوون از هیچ کاری دریغ نمیکنی، بلند بگو یا ... حیدرکـرّار (مردم جواب میدهند) (پهلوان تلاش میکند و موفق نمیشود، یاور به کنارش میرود و به او روحیه میدهد. پهلوان آخرین زورهایش را میزند ولی نمیتواند.)
پهلوان: (با فریاد) خدا ............ (میافتد) (یاور در کنارش نا امید به زمین مینشیند)
دختر پهلوون: (سراسیمه وارد معرکه میشود) بابا...... بابا...... بابا جون...... چی شده؟ چرا اینجا خوابیدی چرا
خونه نیومدی. خیلی منتظرت بودم. خیلی دلواپست شدم. نگفتی اینجا بخوابی سرما میخوری؟ نگفتی زن و بچهات تو خونه تنهان. نگفتی هنوز شام نخوردن و منتظرند تا براشون یه لقمه نون حلال ببری؟ آخه این چه زنجیریه که دور خودت پیچیدی. این چه بلائیه که سر خودت آوردی؟ (متوجه مردم میشود) شما دارید چی را نگاه میکنید. بدبختی یه نفروو؟ بیچارگی اونو؟ این پهلوون همته. پهلوون همت. همونی که همه عاشق غیرت و جوانمردیش بودید. میبینید به چه روزیش انداختید؟ ... (رو به پدر آرامتر میشود) هرچی گفتم دیگه این کارو ول کن. گوش ندادی. هر چی گفتم دیگه رفیقهاتو ول کن توجه نکردی. دیدی رفیقات خیر تو را نمیخواستند. دیدی به خاک سیات نشوندن؟ بیا بریم خونه. بیا بریم خودم پرستارت میشم. خودم کنیزت میشم. شده با چنگ و دندون. خودم این زنجیرو پاره میکنم. خودم از این بلا نجاتت میدم. بیا بریم خونه. تو را خدا بیا بریم خونه.
پهلوون: نه نمیشه. نمیشه. دیگه فایدهای نداره. برو خونه ..... برو بزار تنها بمونم. بزار تو درد خودم بمیرم.
دیگه هیچ امیدی نیست. هیچ راه نجاتی نمونده. صد بار این حرفها رو زدی. صد بار سعی کردی نمیشه نمیشه. آخه با چه زبونی بگم این زنجیر پاره شدنی نیست.
دختر پهلوون: بابا جون. تو رو به خدا... تو رو به هرچی که میپرستی... بیا بریم خونه. خودم ترکت میدم.
خودم نجاتت میدم. خودم کمکت میکنم. دوباره بشی پهلوون همت سابق همونی که همه دوسش دارن. بیا بریم.
پهلوون: (عصبانی و با فریاد) گفتم برو خونه . مگه با تو نیستم.
یاور: آره دخترم. برو خونه. این کار تو نیست. کار یک نفر نیست. این زنجیر خیلی محکمه. یار میخواد،
یاور میخواد، کمک میخواد. برو خونه نیروهاتو جمع کن. به خدا توکل کن. شاید یه روز بتونیم به کمک همه، این زنجیر رو پاره کنیم (او را همراهی میکند).
نارفیق: (وارد میشود... با تمسخر) به به پهلوون همت. باز هم که معرکه گرفتی. (خنده) این بار میخوای
چه زنجیری رو پاره کنی؟ زنجیر خماری رو؟ زنجیر نداری رو؟ زنجیر بیاعتباری رو؟ هه هه هه هه
یادمه اون وقتها که همهمون جوون بودیم. تو هم جوون بودی و هم جوون مرد. هم قوی بودی و هم توانمند. از خودش تیپی و تو دل برویی و احترامی که بین مردم داشتی چیزی نمیگم (نزدیکش میشود (در گوش) راستی که حسادت چیز بدیه. (حالتش را عوض میکند. خودش را جمع و جور میکند). راسیّاتش ما خودمون هم راضی به این وضع نبودیم. میخواستیم فقط کمی از اون جذبه ات که کوهی بود بین ما و مردم کم بشه. میخواستیم ما هم دیده بشیم. آخه لا مذهب! همه فقط تو رو میدیدند. همه فقط تو رو میخواستند. ورد زبون هر پیر و جوونی بودی. اسمت را پیش هر دختر خانم نجیبی که میبردی قند تو دلش آب میشد و تا بنا گوش لبخندش کشیده میشد. خلاصه ما نمیخواستیم اینجوری بشه. حالا هم کمکی از ما بربیاد برات دریغ نمیکنیم. میبینی که هر شب بهت سر میزنم. بیا کلید زنجیرامشبت رو هم آوردم (آهسته این ور و اون ور را نگاه میکند) بسته مواد مخدر را به طرفش پرت میکند. پهلوون شیرجه زده آن را میقاپد) حالشو ببر. حالا بده ببینم اون دخلتو. امروز چقدر کاسب بودی؟ پول یه شب نئشگی رو تونستی از مردم گدایی کنی یا نه. (پهلوون به طرف کلاه میرود آن را برداشته میخواهد به نارفیق بدهد. از بین جمعیت فقط صدای دخترش به گوش میرسد)
صدای دختر: بابا. بابا.... بابا جون.... (پهلوون یه نگاه به داخل جمعیت میکند یه نگاه به نارفیق مرد سکهها را
بر زمین میزند و گریه میکند)
نارفیق: ای بابا.... باز یه معرکهی جدید راه انداختی . تمومش کن دیگه
پهلوون: دیگه نمیخوام. نمیخوام رها بشم. دیگه نمیخوام با دستهای پلید تو از این زنجیر رها بشم. میخوام
تو درد خماری بمونم تا بمیرم. میخوام اینقدر به این پیلهای که دورم تنیدی فشار بیارم تا مثل یه پروانه از نو متولد بشم.
نارفیق: (با تعجب و تمسخر) ای بابا پهلوون.... معرکههات رمانتیک شدند. نداشتیم این اشاراتو. داری لفظ
قلم حرف میزنی. نکنه یکی قبل از من ساختتت. جمع کن بینیم بابا.
پهلوون: برو گم شو. برو دست از سرم بردار. تو نه تنها که منو نجاتم نمیدی، بلکه هر روز یه زنجیر تازهتر
و محکمتر دور وجودم میپیچی. برو! تو همدست شیطانی.
نارفیق: شیطان؟! هه هه... شیطان. پسر جون شیطان باید بیاد پیش من درس پس بده. سنّار بده آش.
به همین خیال باش. فکر کردی به همین سادگیهاست تا زمانی که آدمهایی مثل من توی جامعه فراوونه، رها شدن از این زنجیر برا شماها محاله. تا وقتی که لذت منفعت و پول پرستی زیر دندونهای امثال من مزمزه میکنه هیچ کدوم از شماها پروانههای بیچاره نمیتونید از پیلههاتون بیرون بیایید و پرواز کنید. مگه اینکه پرواز آخرتتون باشه. هه هه هه.... نمیشه رفیق. نمیشه.
پهلوون: میشه..... میشه....... میشه.......
نارفیق: (با تمسخر) آره میشه..... میشه.....هه هه.... حتماً میشه (خارج میشود)
یاور: میشه. چرا که نشه. اگه خدا بخواد میشه. اگه خود پهلوون بخواد میشه. اگه من و تو و تک تک
افراد جامعه بخوان میشه. اگه مردم و مسئولین همگی دست به دست هم بدن میشه. چرا باید نشه؟!
آی کوچکترها. آی بزرگترها... آی خانمها و بچهها. آی پدرها و مادرها...آی رفیقها و دوستها. پسرها.......دخترها.... ...جوونها ......پیرها..... رؤسا، مأمورها، مدیرها، مسئولین با همهتونم. شما همهتون پهلوونید. شما همهتون میتونید این زنجیر رو پاره کنید. این زنجیری که دور پهلوون تنیده شده به دست قدرتمند شما میتونه پاره بشه. اگه دست به دست هم بدیم و یک صدا و یک نفس در این راه قدم برداریم حتماً میتونیم این زنجیرو پاره کنیم. این زنجیر، زنجیر اعتیاده. که جوونهای زیادی رو اسیر و گرفتار خودش کرده. همت کنید. حالا از تک تک شما میخوام یک قدم جلو بیاید و هر کدام گوشهای از این زنجیر رو بگیرید و با یه علی به پهلوون ما کمک کنید تا این زنجیر و پاره کنه. بیایید جلو (عدهای جلو میآیند و طناب دور معرکه را گرفته و میکشند) بگو یا علی .... (مردم جواب میهند. پهلوان دوباره سعی میکند و زنجیر را پاره میکند.) برای سلامتی خودتون و پهلوون صلوات بلند بفرست (صلوات میفرستند.)
فراموش نکنید. هر روز خدا از این معرکهها تو جای جای این جامعه فراوون دیده میشه. هر کجا دیدید پهلوونی اسیر و گرفتار زنجیریه. همت کنید و یه دستی به زنجیرهایی که دور زندگی مردم بسته شده بزنید. به امید روزی که هیچ پهلوانی اسیر و گرفتار هیچ زنجیری نباشه
یا...... حق... ا.
پایان
01/4/1390