نمایشنامه دستانم را با احتیاط بگیر
نمایشنامه
دستانم را بااحتیاط بگیر
نویسنده:رضاعیسی آبادی
پاییز1391
شخصیت ها:
زندانی
زندانبان1
زندانبان 2
بازپرس
روزنامه فروش
رفیق
مسؤول فنی حرفه ای
آقا معلم
بانکی
بنگاه دار
صاحب ملک
دلال
(صحنه خالیست)
(آهنگ ملایمی نواخته می شود.مردم دسته دسته وارد می شوند. درطول صحنه باهم گفتگو می کنندوسراسرصحنه راپرمی کنند. بحثشان پیرامون زندگی عادی وروز مره است وجامعه ای کاملا آرام رانشان می دهد.ریتم موسیقی عوض شده مردم متوجه چیزی شده درمیان صحنه جمع شده انگارچیزی را به هم نشان می دهند. ناگهان صدایی از پشت جمعیت به گوش می رسد )
صدا: کمک....کمک....(مردم گویی متوجه اطراف شده واز دوطرف به قصد کمک خارج می شوند.در میان صحنه مردی پشت میله های زندان ایستاده وفریاد می زند)
زندانی: کمکم کنید ..کمکم کنید...من دزد نیستم. من قاتل نیستم...من هیچ جرمی انجام ندادم... هیچ جرمی…..من مجرم نیستم .من مجرم نیستم...(خسته شده به زمین می افتد)
(صدای طبل)
(دونفرصحنه را عوض می کنند.میله ها رابرداشته یک صندلی وسط صحنه قرار می دهند وزندانی را کشان کشان آورده و روی صندلی می نشانند.بازپرس وارد شده وباچراغ قوه ای روشن که بالای سر زندانی معلق نگه داشته است از او اعتراف می گیرد)
بازپرس: نام ،نام خانوادگی ،اتهام،انگیزه های ارتکاب به جرم،همدستان،اهداف بلند مدت سیاسی واجتماعی ......سریع اعتراف کن.
زندانی: نه...نه... من مجرم نیستم.اهداف چیه ؟انگیزه کدومه؟من هیچ جرمی انجام ندادم. من مجرم نیستم.
(بازپرس باعصبانیت زندانی را به روی زمین انداخته وخارج میشود.روزنامه ای روی زمین افتاده.زندانی متوجه روزنامه شده ، آ نرا برداشته چیزی یادش می افتد)
زندانی: روز نامه...آره روزنامه.همه اش از همین جا شروع شد.ازهمین ....ازاین روزنامه
(صدای سوت)
(زندانی فیکس می شود.روزنامه فروشی وارد می شود)
روزنامه فروش: روزنامه..روزنامه...روزنامه....آخرین خبر...آخرین خبر..خبرهای داغ ....آگهی استخدام... دعوت به کار ..کاریابی آسان... بهترین مشاغل...کار درخانه...استخدام درکارخانه... شغلهای ثابت وسیار....روزنامه....روزنامه...
(رفیق زندانی وارد شده سکه ای داده روزنامه ای می خرد ونزد زندانی می آید.زندانی از حالت فیکس در می آید)
رفیق: بیاببین برات چی آوردم.یه روز نامه.توی این روزنامه پره از آگهی های استخدام.روزنامه روکه باز کنی از توش شغله که می ریزه بیرون .ببین. این قسمت رو نگاه کن .هرشغلی را که فقط دوست داشته باشی می تونی انتخاب کنی وبایه شماره استخدام بشی.اینجا رو نگاه کن .وای.... دعوت به همکاری...اینجارو.درخانه ی خود با ما همکارشوید.... ویزیتوری. کارخانجات. ادارات. شرکتهای خصوصی ودولتی.....ببین چه خبره
زندانی: وای... راست می گی؟خدای من !یعنی میشه یه کار خوب برامون پیدابشه؟
رفیق: چراکه نه بیابگردیم یه شغل خوب پیدابکنیم بعد زنگ بزنیم.
زندانی: باشه(آهنگ شادوریتم تندی پخش می شود.هردوباهم شروع به گشتن می کنندوگهگاه شماره ای را می گیرند صحبت می کنند ودوباره داخل روز نامه جستجو می کنندواین کار راچندین بار تکرار می کنند تا خسته شده وناامید می نشینند)
رفیق: باورم نمی شه.این امکان نداره.این همه آگهی اینجاهست ولی همه شون یاحقوق پایین می دند یا کارگر پیدا کرده اند یاکارشون طوریه که مانمی تونیم انجام بدیم .یااینکه از انجامش خجالت می کشیم.یعنی چه؟
زندانی: اینطوری نمیشه .من میگم آدرسها روبرداریم بریم یه سری به اونجاها بزنیم .شاید اگه ببیننمون راحت تر قبولمون کنند.
رفیق: آفرین به تو واون عقل سلیمت.همینه.همین کارو می کنیم.(بلند شده راه می افتند.ریتمی نواخته می شود. وآنها گویی به جاهای مختلف مراجعه می کنند وسراغ کاررا می گیرند وناامید بر می گردند. این کار راآنقدر تکرار می کنند که خسته شده وبه خانه بر می گردند.)
زندانی: مثل اینکه طلسم شدیم هرجا می ریم کار پیدا نمی شه.
رفیق: راست می گی باید یه فکر اساسی بکنیم.....خوب من می رم خونه.فعلا خداحافظ (رفیق می رود)
زندانی: برخاسته خداحافظی می کند وروی صندلی می نشیند
(صدای طبل.صحنه اتاق بازجویی)
بازپرس: وچون کار پیدا نکردید، تصمیم گرفتید که مال مردم را هاپولی کنید بالاو به اصطلاح خودتون راحت پولدار بشید. آره؟....اعتراف کن.
زندانی: نه اینطوری نیست .پول مردم چیه ؟چند هفته هرجاکه به فکرم می رسید دنبال کار گشتم. تا یه روز رفیقم دوباره بایه روز نامه ی دیگه اومد پیشم
(صدای سوت.)
رفیق: (بایک روزنامه ی دیگه خوشحال وسرحال وارد می شود)ببین چی برات آوردم.
زندانی: چی؟...بازهم ازاون روزنامه های بی مصرف که فقط یک مشت دروغ توشون نوشته شده .آره؟ درست حدس زدم؟
رفیق: (می خندد)هه هه .آره درست حدس زدی.ولی این دفعه یه مطلب دیگه هم توش چاپ شده .بگیر خودت بخون .شاید ایندفعه یه فرجی بشه.
زندانی: (روزنامه را گرفته وبه صفحه ی مورد نظر خیره می شود)چی؟اعطای وام وتسهیلات ویژه؟
رفیق: آره .اینجا نوشته که اونهایی که می خواند کارگاه تولیدی بزنند.ازشون حمایت می شه و تسهیلات ویژه ای بهشون داده می شه.
زندانی: تسهیلات تا سقف بیست میلیون….با کارمزد پایین .
رفیق: وسه سال تنفس.
زندانی: تنفس یعنی چی؟
رفیق: یعنی بعد ازسه سال قسط بندی وام شروع می شه.
زندانی: راست می گی؟خیلی عالیه.انگار همه چی داره جور می شه. حالا باید کجا بریم ؟چی کار باید بکنیم؟
رفیق : خوب معلومه دیگه باید بریم بانک ودرخواست وام بدیم.
زندانی: به همین سادگی؟
رفیق: آره بابا ساده تر از اون .من دارم می رم خونه. فردا می آم سراغت بریم دنبال کا رهارو بگیریم.
زندانی: راستی اصلا ما که کاری بلد نیستیم؟چه جوری می خواهیم کارگاه بزنیم.اصلا کارگاه چی می خواهیم بزنیم؟
رفیق: حالا عجله نکن .کار زیاد داریم .فردا می آم باهم می ریم فنی حرفه ای . اونجایه دوره هایی گذاشتند .ثبت نام می کنیم وتواون دوره ها شرکت می کنیم،بعد که قبول شدیم مدرک می دند که با اون مدرک می تونیم وام بگیریم.فردا می بینمت.خداحافظ(می رود)
زندانی : خداحافظ(خداحافظی کرده روی صندلی می نشیند.صدای طبل .صحنه اتاق بازپرسی می شود)
بازپرس: رفتید کلاس؟
زندانی: بله...چقدر برای گرفتن اون مدرک تلاش کردیم.چقدر دوندگی کردیم وخون دل خوردیم
(صدای سوت. صحنه عوض می شود کلاس آموزشی.مسؤل فنی حرفه ای وارد می شود)
مسؤل فنی: خوب کارآموزان عزیز،امسال ماموفق شدیم باتلاشهای پیگیرانه ی خود مجوز آموزش تولیدکفش را در این مرکزبگیریم و این دوره را برگزار کنیم.پیش بینی می شه با اتمام این دوره وحمایتهای دولت ،بااین تعداد کاراموز که در این شهر این حرفه را یاد می گیرند.شهرما به بزرگترین قطب صنعتی تولید کفش درجهان تبدیل بشه.وبتونیم تمام بازارهای جهانی رو به دست بگیریم.پس شروع می کنیم باشعارما میتوانیم(همه چندبار این شعار راتکرار می کنندوکار وتلاش ویادگیری آغاز می شودتا درپایان مدرک رابدست می آورند.همه رفته زندانی روی صندلی می نشیند)
(صدای طبل .اتاق بازجویی)
بازپرس: (احساساتی می شود)واقعا غرور آفرینه.آدم بایدافتخار کنه به این مملکت آبادو پیش رونده ......... (حواسش راجمع می کند)پس مدرک روگرفتی وبا سوءاستفاده ازاون شروع کردی به کلاهبرداری ؟ها؟....
زندانی: کلاهبرداری چیه؟با اون مدرک رفتیم بانک وام بگیریم.
بازپرس: وام؟....پس توکار اختلاس هم وارد شدید؟
زندانی: اختلاس کدومه بابا؟...(صدای سوت.صحنه ی بانک.مسؤل بانک نشسته زندانی وارد می شود مسؤل بانک در حال صحبت باتلفن هست)
بانکی: آره بابا زود پاشو بیا .خرمنه اینجا.خودتو برسونی بار تو بستی ها....بیست میلیون چیه تا صد میلیون که دست خودمه...آره باباشاید هم بیشترجور کردیم.....باشه زود خودتو برسون .... خداحافظ (گوشی را می گذارد ومشغول نوشتن می شود)
زندانی: سلام علیکم.خسته نباشید .ببخشیدآقا .اومدم وام بگیرم.چی کار باید بکنم؟
بانکی: اعتبار نداریم آقا.اعتبار نداریم.
زندانی: نه ،من وام می خوام.
بانکی: (سرش را بلند می کندو باعصبانیت زندانی را برانداز می کند.اوخودش را جمع وجور می کند) گفتم که ،فعلا اعتبار نداریم.در خواست بده.این مدارک را هم بیار(کاغذی به دستش می دهد) بعد منتظر بمون نوبتت شد خبرت می کنیم .من جلسه دارم باید برم.(بلند می شودومی خواهد برود) البته سه تا ضامن معتبر هم باید داشته باشی.(زندانی محو لیست مدارک شده روی صندلی می نشیند)
بازپرس: ضامن پیدا کردی؟
زندانی : چند مدت دنبال همین قضیه بودم
بارپرس: ای بابا ضامن که دیگه غصه ای نداره .این همه معلم تو شهر ریخته .همه جاهم قبولشون دارند.اگه یه ضمانت هم نتونندانجام بدهند دیگه به چه دردی می خورند؟
زندانی : معلم...آره معلم....معلم ادبیات دبیرستانمونو دیدم
(صدای سوت .صحنه عوض شده.معلم گویی ازترس چیزی قایمکی وعقب عقب راه می رود.) سلا م آقا معلم
معلم: (یکه خورده ازترس به هوا می پرد بعد خودش را جمع وجور می کند)س.. س... سلا م عزیزم
زندانی: اقا ازاین ورها؟
معلم: یه سر رفته بودم بانک .چندتااز آشناهام ضامنشونم. قسط هاشونو نریخته بودند داشتم اونها رو درست می کردم. چند نفر هم اونجا دیدنم، گفتند که ضامنشون بشم ، شدم.دارم می رم خونه تا دوباره کسی ندیده.
زندانی: آقا ماهم می خوام وام بگیریم.می تونی کاری برای ما هم انجام بدید
معلم: (یکه می خورد)ای وا...ی باز هم ضمانت.... کم......ک(فرار می کند)
بازپرس: هه هه هه هه هه......پس موفق نشدی کلاه معلمت رو برداری
زندانی: کلاه چیه؟فرداش بنده خدا با مدارک اومد در خونه مون رفتیم بانک ضامنم شد
بازرس: پس وامو گرفتی؟
زندانی: آره .بعدازهشت ماه دوندگی واز این اداره به اون اداره رفتن ونامه بردن وکاغذبازی های سرسام آورموفق شدم چهار میلیون وام بگیرم.
بازپرس: چهار میلیون ؟!...دروغه. توکه گفتی وامها بیست میلیونی بودند.
زندانی: وامها مختلف بودند.اونی که به شرایط من می خورد.چهار تومنی بود.
بازپرس: خوب دیگه. پوله اومددستت وگفتی بریم عشق وحال وهمه اش روبه باددادی.آره؟
زندانی: نه بابا رفتیم بنگاه دنبال یه کارگاه بگردیم تا کارمونو شروع کنیم.(می روند)
(صدای سوت.صحنه بنگاه.بنگاه دار وارد می شود)
بنگاهدار: آهای پسر!حواستوجمع کن .اگه یه بار دیگه پیش مشتری ها سوتی بدی اخراجت می کنم ها.آخه توچی کارداری که اون خونه سقفش ترک داشته، یا اون زمینه سرش اختلافه. مشتری روپروندی دیگه.زمین بغل رودخونه روما فقط به سه نفر فروختیم بنگاه های دیگه تا بیست نفر هم رکورد زدند.اگه بخوای اینجوری ادامه بدی هیچ وقت کاسب نمی شی ها.
(زندانی ورفیقش وارد می شوند)
زندانی: سلام آقا.مادنبال یه کارگاه هستیم
بنگاهدار: حتما هم می خواید تولیدی کفش بزنید.
رفیق: آره ازکجافهمیدی؟
بنگاهدار: آخه این روزهاهرکی می آد سراغ کارگاه رو میگیره واسه ی این کار می خواد.می گند بیست هزار نیروی تعلیم دیده ،مدرک فنی حرفه ای تولید کفش گرفتند.هه هه هه....
زندانی: یعنی کارگاه پیدا نمی شه؟
بنگاهدار: چراپیدا نمی شه.بستگی داره به مایه تون .راستی شما وام چقدی گرفتید
رفیق: چهار میلیونی
بنگاهدار: ای بابا بااین پول که تویالقوز آباد هم نمی شه کارگاه گرفت.یه خونه قدیمی توپشت کارخونه سراغ دارم فیت کار شماست.چهارمیلیون رهن دویست هزار هم کرایه .هرجا روبگردین همچین جای مناسبی پیدا نمی کنید.زنگ بزنم بریم ببینیم.
زندانی: زنگ بزن
بنگاهدار: الو....سلام سریع خودتو برسون خونه پشت کارخونه واسش مشتری می آرم. ..دودقیقه دیگه اونجاییم...خداحافظ (خارج می شوند)
مالک: (وارد می شود.انگاردارد کارگاه را تمیز می کند)عجب روزگار بابرکتی شده واسه اینجاهم مستاجر پیدا شده.انقلاب تولیدیه دیگه.به به ..به به....این یکی رو جور کردم باید برم سراغ آغل گوسفندها.اگه اونم بتونم قالب کنم دیگه کاری ندارم صبح تا شب دراز بکش وپول اجاره ها رو بخور....چه شود!...
(بنگاهدار وزندانی ورفیق وارد می شوند)
مالک: (جلو رفته وباگشاده رویی)به به .سلام خوش اومدید.
بنگاهدار: سلام...این کارگاهه.ظاهر وباطن(روی صندلی می نشیند)
زندانی: اینجاست؟!....
رفیق: اینجا که خیلی درب وداغونه.
مالک: آقاچرا اهانت می کنید.نمی خواهید نخواهید.اینجا ملک اجدادی ماست .تمام اباواجداد ما اینجا زندگی می کردند.(انگار قهر می کند)
بنگاهدار: (بلند شده)بابا بازهم که یادتون رفت .الان هر سوراخ موشی را که بخوای بگیری کلی پول باید بالاش بدی . با پول شما هم غیر ازاینجا موردی پیدا نمی شه .بنویسید قراردادو.فرداتوکارتون راه افتادید، میرید داخل شهر بهترین ملک رو می خرید .همه از همین جاها شروع می کنند دیگه.راستی یه چک ضمانتی هم باید بدید که اگه اجاره تون دیر شد .دست مالک یه جایی بند باشه(قبول می کنند قراردادرا امضا می کنند.زندانی چک رانوشته و میدهد.غیراز زندانی همه می روند )
(صدای طبل.اتاق بازجویی.)
بازپرس: پس چرا خودت چک دادی.رفیقت چی؟
زندانی: اون گفت دسته چک نداره.بعدازاون هرجا چک خواستند من دادم .فکر نمی کردم اینطوری می شه گفتم رفیقیم ،همکاریم،باهم می خواهیم کار کنیم پاسشون کنیم .با هم این حرفها رونداریم.
بازپرس: خوب طلبکارهای بعدی کیاند؟
زندانی: اول رفتیم دستگاههارو بخریم .نقد پولشو می خواست بعداز چقدر دوندگی یه واسطه پیداکردیم دستگاهها را برامون خرید بایه در صدبالایی قسطی داد به ما.چک ضمانتیش رو هم من دادم. بعدرفتیم مواداولیه تهیه کنیم اون هم به همین منوال.اگه پولمون نقد بود حداقل دستگاهها و مواد اولیه ارزونتر می افتادند.
بازپرس: خوب؟همه چیز که جور شد پس چرا کم آوردید
زندانی: کارو که شروع کردیم چند هفته خوب کار می کردیم.یه دفعه رفیقم گفت دیگه نمی تونه بیاد سرکار. می گفت مادرش مریضه.ولی بهانه بود می خواست اززیر کاردربره.هرکار کردم دیگه برنگشت.به جاش کارگر گرفتیم تا از سهم سودی که به اون می رسید مزد کارگرو بدیم.
بازپرس: تونستید چیزی تولیدکنید؟...
زندانی: آره.تمام مواد اولیه ای که خریداری کرده بودیم را تبدیل کردیم به کفش.
بارپرس: کفشهای اعلا ودرجه یک؟
زندانی: خوب ماههای اول که تجربه نداشتیم، کیفیت پایین بود ولی روز به روز بهتر شد.کارهای ماههای آخر حرف نداشتند
بازپرس: فروختین وپولدار شدین دیگه ..آره؟
زندانی: نه بابا .مشتری کجا بود.بازار پرشده بود از رقم به رقم کفشهای تولید شهر خودمون.همه داشتند کفش می فروختند. کسی کفش نمی خرید که.
بازپرس: مشتری های شهر های دیگه. کشورهای مختلف ...صادرات؟
زندانی: ای بابا دلت خوشه ها.کشورهای دیگه کجا بودند.یا خودشون تولید کننده ی حرفه ای وصادر کننده کفش بودند یا با کشورهای تولید کننده قرارداد داشتند.هرجای خالی هم که پیدا می شد سریعا جنسهای چینی اونجا رو پر می کرد.حتی بازارشهرهای دیگه مون هم تحت تاثیر جنسهای چینی بودند.یه دونه کفش از شهر خارج نمی شد.
بازپرس: پس تولید کننده های دیگه چی کار می کردند
زندانی: اونها هم مثل من. هرروز چند کار گاه بسته می شد. جنس های تولیدی روی هم تلنبار می شد وتو انبارها خاک می خورد.خیلی ها برشکسته شدند .
بازپرس: دولت چی ؟هیچ حمایت نمی کرد.
زندانی : خوب دولت به خیال خودش حمایتش را کرده بوددیگه. حالا هم ازجوونها انتظار داشت که خودشون رانشان بدهند.
بازپرس: یعنی تمام وامهایی که داده شد به درد مردم نخورد؟
زندانی: چرا ؟! بعضی ها با وامهاشون کارگاه نزدند .افتادن تو خریدو فروش ملک .سود زیادی عاید اونها شد .اما باعث افزایش بی رویه ی قیمت املاک شد.که اون هم به ضرر جوانها ومردم عادی بود
بازپرس: آخرش چی شد؟
زندانی: بالاخره بعد از مدتی که دنبال مشتری گشتم یه دلال پیدا شد که جنسها روبخره
(صدای سوت .دلال وارد می شود)
دلال: ببین آقا جون.صاف وپوست کنده بهت بگم حالیت بشه.این جنسهای شما الان خریداری نداره .اگه من هم می خوام بخرمشون .به خاطرحس انسان دوستیمه. وگرنه باید جنسهاتونوبخوابونم انبار تا ببینم کی بختشون وامیشه.
زندانی: آخه این قیمتی که شما می گید پول یک چهارم مواد اولیه ای که تو این کار خرج شده هم نمی شه.
دلال: خود دانی این کارتمه تا آخر هفته زنگ زدی مشتری ام .بعداز اون دیگه رو من هم حساب نکن.
(می رود.زندانی کارت راگرفته دودل هست که چه کار کند)
(صدای طبل.اتاق بازجویی)
بازپرس: خوب خوب چی شدآخرش؟ فروختیش یا نه؟
زندانی: کاری غیراز اون نمی تونستم بکنم.اجباراکفشها رو دادم به دلاله.پولو که گرفتم رفتم مواد اولیه جدید بخرم تا کارمو ادامه بدم.
بازپرس: پس جانزدی ؟آفرین...کم کم داره ازت خوشم می آد.
زندانی: اما نتونستم.
بازپرس: نتونستی؟...
زندانی: مواد اولیه اصلا گیر نمی اومد.تازه اگه پیدا میشد هم اونقدر گرون شده بود که اصلا کار کردن صرف نمی کرد تا اینکه به نتیجه رسیدم دستگاه ها رو بفروشم و کارگاه رو تعطیل کنم.
بازپرس: آره خوب.حداقل می تونستی با فروش اون ها بدهی مردم را بدی.
زندانی: خودم هم همین فکرو می کردم.اما دستگاهها رو با نصف قیمت هم نمی خریدند. به زور تونستم اونهارو هم آبشون کنم وتا جایی که می تونستم بدهی هارو بدم.اما خوب بدهکاری پول کار گرها وکرایه کارگاه و نصف پول مواد اولیه ودستگاهها موند رودستم.که در جمع به ده میلیون می رسید
بازپرس: ده...میلیون....
زندانی: تازه از اون موقعی که افتادم زندون قسط بانک هم عقب افتاده. هنوز آقا معلم از دستم شکایت نکرده.
بازپرس: پس که این طور ؟ خوب واسه امشب بسه .زندانبان .
زندان بان: بله قربان.
بازپرس: زندانی رو ببرید
زندانبان: اطاعت قربان.(زندانی را می برند ودر جای اول قرار می دهند ومثل صحنه ی اول می ایستند آهنگ شروع پخش می شود. مردم دسته دسته وارد می شوند ودر حال گفتگو هستند)
(روزنامه فروش وارد می شود)
روزنامه فروش: روزنامه روزنامه آخرین خبر جشن گلریزان ... آزادی زندانیهای دیه وجرایم غیر عمد..... نجات بدهکارها از زندان....بشتابید(مردم هر کدام روزنامه ای خریده می روند زندانی روی زمین افتاده کم کم بلند می شود یکی از میله های زندان رابرداشته به عنوان عصا استفاده می کند)
زندانی: کمک کنید ..کمک کنید.. به من درمانده کمک کنید....تورو خدا کمکم کنید... خیراز جوونیت ببینی.. کمک کنید ...آقا کمک.. خانم کمک... (درحال گدایی از صحنه خارج می شود چند نفر دیگه با این وضعیت میله ای برداشته ودرحال گدایی خارج می شوند)
پایان
پاییز1391