نمایشنامه دانش آموزی دزد بادنشین
به نام خداوند دانش فزا
نمایشنامه
دزد باد نشین
بااقتباس از داستانهای کلیله ودمنه نصرا...منشی
نویسنده:رضا عیسی آبادی
بهار1393
شخصیتها:
دزد
پدر
پسر
صحنه 1:بام وبرزن
(پرده بسته است.نورخاموش است.دزدی در تاریکی از بین تماشاگران می آید.چراغی دردست دارد.همه طرف رامی پاید. از جلوی سن به زحمت بالا می کشد.مانند کسی که بالا ی پشت بام می رود.بعد از نگاه کردن به اطراف جلوی صحنه را می پیمایدواز سمتی داخل پرده ها فرو می رود.)
صحنه 2:خانه مرد صاحبخانه
(پرده باز می شود ونور می آید.پدر و پسری در خانه هستند.پدردر رختخواب است وپسر هنوز مشغول کاری است.صدایی توجه پسر را جلب می کند.)
پدر: پسرم بگیر بخواب فردا خیلی کار داریم. نمی تونیم زود ازخواب بلند شیم.
پسر: (در حالی که با نگرانی به اطراف نگاه می کند)باشه چشم. الان می گیرم می خوابم(دوباره صدامی آید)بابا...
پدر: چیه؟...
پسر: یه صدایی شنیدم. انگار بالای پشت بوم کسی هست.
پدر: چی؟بالای پشت بوم کسی هست.نکنه خیالاتی شدی؟
پسر: نه مطمئنم.گوش کنید.
پدر: راست می گی؟(ازرختخواب بلند شده می نشیندوگوش می کند. صدای قدم زدن از پشت بام می آید)
پسر: شنیدی؟..شنیدی؟...یکی بالای پشت بومه.من می ترسم؟چیکار کنیم؟
پدر: نگران نباش.الان یه کاریش می کنم.(کنار پنجره رفته و محتاطانه بیرون را نگاه می کندوسریع برمی گردد)آره پسرم یکی اون بالاست.نگران نباش. من یه فکری دارم.
پسر: چه فکری.
پدر: من میخوابم.بعد تو منوباصدای بلند بیدارکن وطوری که دزده بشنوه از من بپرس بابا تو این همه مال و اموال را ازکجا بدست آوردی.اونقدربپرس تا جواب بدم.
پسر: خوب بعدش چی؟..
پدر: نگران نباش بعدش بامن.
پسر: باشه.(پدر خود رابه خواب می زند. پسربا صدای بلنداورا صدا می زند)بابا....بابا....بابا پاشو یه سؤالی برام پیش اومده.
پدر: بگیر بخواب.نصف شبی چه جای سؤال پرسیدنه.بخواب فردا صبح ازم می پرسی.
پسر: نه بابا من الان این فکربه ذهنم رسیده وداره دیوونه ام می کنه.اگه جوابمو ندی تا صبح نمی تونم بخوابم.
پدر: ای بابا...عجب پسر سمجی هستی.نمی ذاری یه کم استراحت کنم.فردا کلی کار داریم.(بلند می شود)خوب حالا سؤالتوبپرس.
پسر: بابا.تواین همه مال و اموالو از کجا بدست آوردی.من که تا یادمه تو اصلا سر کار نمی ری. همش تفریح و گردش ومهمونی هستی.فرداهم که میگی کار داری با دوستات می خوای بری شکار.
پدر: باباجون !؟آخه الان وقت پرسیدن این سؤاله؟اینو فردا هم می شد بپرسی.
پسر: نه من الان باید جواب بگیرم.
پدر: باشه حالا که اصرار می کنی پس خوب گوش کن تا برات تعریف کنم.(بلند شده ومیدان داری می کندوبا حالتی تمسخر آمیزبه طرف پشت بام اشاره دارد)می دونی پسرم. من تو جوانی دزد بودم.وتمام این مال واموالو از راه دزدی به دست آوردم.البته نکنه اینو پیش کسی بگی.آبروی چندین ساله مون به باد می ره ها.
پسر: (خنده اش گرفته باشوخی سؤالی می پرسد)دزدبودی؟...پس چرا هیچ کس تو را به دزدی نمی شناسه.همه دزدها که آخروعاقبتشون زندونه؟
پدر: آروم تر پسرم.آخه من مثل دزدهای دیگه این کارو نمی کردم.من یه وردی بلد بودم که با اون ورد دزدی می کردم .هم مال زیادی گیرم می اومدوهم هیچ کس منو به دزدی نمی شناخت.
پسر: چه وردی؟!...
پدر: من هروقت که می رفتم دزدی.توکوچه وای می ایستادم وهفت بار می گفتم "شَولَم شَولَم" بعد یه دفعه می دیدم بالای پشت بامم. بعد که مطمئن می شدم اهل خانه خوابندباز هفت بار ورد"شَولَم شَولَم"راتکرار می کردم واز روزنه به پایین می پریدم وبه خاطر اون ورد بدون صدا وآرام داخل خانه فرود می آمدم.بعد باز اون ورد وهفت بار می گفتم تمام اموال باارزش صاحبخانه جلوم جمع می شد.بعد باز اون وردو می گفتم با تمام اون اموال تو خونه بودم. دیگه نه کسی منومی دیدونه هیچ مشکل دیگه ای پیش می اومد. وبه همین خاطرهمه منو به عنوان یه مرد ثروتمند محترم می شمارند.
پسر: عجب حکایت جالبی!خیلی باحاله.
پدر: حواستو جمع کن. نباید این داستان را به کسی تعریف کنی چون راز جوانی های من بر ملا می شه. این ورد راهم نباید به کسی بگی اگه دزدها این ورو یادبگیررندبا اون تمام اموال مردم را می برند .
پسر: خاطرت جمع باشه پدر.به هیچ کس نمی گم.ممنونم که دلیل پولدار شدنت را به من گفتی.وگرنه خوابم نمی برد.من الان زود می خوابم تا بتونم از فردا برم و خودم هم پولدار بشم.(می خوابد)
پدر: تو نمی خواد بری دنبال پول در آوردن. تو فقط یه کم زود از خواب بلند شو تا بتونی از اموال من بیشتر خرج کنی (میخندندوهردو خود را به خواب می زنندو خروپف می کنند) (بعد از گذشت چند لحظه صدایی از بیرون هفت بار می گوید شولم و بعد تالاپّ از روزنه به داخل می افتد)(از روی چارپایه بلندی روی سن پرتاب می شود)
دزد: ای وا...ی پدرم در اومد.آی...پام شکست....کمکم کنید...(پدر و پسر هردو بلند شده و با چماق بالای سر دزد می ایستند)
پدر: ای دزدنابکارخوب گیرت آوردم.فکر کردی با اون ورد می تونی تمام موال من بدبخت را که عمری با سختی اونها رو به دست آوردم صاحب بشی.اون ورد فقط به من جواب می ده اون هم فقط تو به دام انداختن یه دزد نادون و ساده لوح.پسرم طنابو بیار
پسر: چشم بابا(سزیع طنابی می آورد ودزد را با آن محکم می بندند)خوب بابا حالا چی کارش کنیم؟
پدر: تصمیمشو می گذاریم به عهده ی خود آقا دزده.می خوام خودش تصمیم بگیره که چی کارش کنیم خوب دزد ناشی.بگوببینم چه جوری می خوای تنبیه بشی.تحویل داروغه ات بدیم یا خودم با یه کتک مفصل حقتو بدم دستت یاعوضش برامون کار می کنی؟
دزد: (باترس و التماس)رحم کنید.منو نزنید.منوتحویل داروغه ندید.من هفت سرعائله دارم که چشم امیدشون به منه.اگه من برم زندان اونها همشون گرسنه می مونندویاباید ازگرسنگی بمیرندیا اونها هم برند سراغ دله دزدی که عاقبتشون بشه مثل من.
پدر: خوب چرا می ری دزدی که آخروعاقبتت بشه این. مثل مرد صبح زود از خواب بلند شو.یاعلی بگو برو سرکارروزی حلال ببر واسه ی زنو بچه ات.
دزد: راست می گی من اشتباه کردم خواستم راحت ترین راه رو برای نان درآوردن برم.امااینوهم بدون من هم قبلا کار آبرومندی داشتم با یه شریک ازخدا بی خبرم حجره تو بازار داشتم و حسابی کارم رونق داشت تا اینکه شریکم با همون داروغه ی خدانشناس که می خوای منو تحویل اون بدی،دست به یکی کردندوبا درست کردن اسنادی که فقط داروغه می تونست اونها روقانونی کنه.تمام اموال منو ازم گرفتندو بین خودشون تقسیم کردندومن هم بعد از مدتی زندانی شدن واز کاربیکار شدن ازدست دادن تمام اموالم خونه نشین شدم چون با آبروی رفته ام دیگه جایی پیش بازاریها نداشتم.علاوه بر اون به خاطر لجبازی با داروغه خواستم این کارو انجام بدم تاناامنی شهر بیشتر بشه واعتبار داروغه پیش مردم وحاکم کم بشه.
پدر: عجب....هم حکایتت عجیبه وهم تصمیمی که گرفتی.مردحسابی تو به خاطر انتقام گرفتن از شریک دزد و رفیق قافله اموال مردم بیچاره رو می دزدی؟
دزد: می دونم کارم اشتباهه.ام درحال حاضر تصمیمی غیر ازاین نتونستم بگیرم.امروز اولین باری بود که اومدم دزدی.خودت هم دیدی که مثل دزدهای ناشی زدم به کاهدون.من نابلد به اعتبار حرف توروی باد نشستم تا بتونم یه شبه پولدار بشم.حالا هم اگه راهی زندون نشمو کتک نخورم بایدمدتی خونه نشین ای پای شکسته ام بشم.
پسر: پاش شکسته؟..
پدر: (به پای مردنگاه می کند)نگران نباش پات نشکسته.خوب طبیعیه وقتی ازاون بالا بیفتی درد شدیدی داشته باشه.اما اینهادلیل نمی شه که من ولت کنم وبری.اگه من اطمینان پیدا کنم که حرفهات راسته از فردا خودم استخدامت میکنم تو باغم کار کنی.کارش هم زیاد سخت نیست.تورو می کنم مسئول کارگرها.میوه ها مون رسیده اندوفصل برداشت محصوله.تازه برای مدتی اهل و عیالت هم می تونندبیاند تو باغ میوه برداشت کنندهم میوه می خورند هم مزد می گیرند.
دزد: چه جوری باید ثابت کنم.هرکاری بگی می کنم.اگه کمکم کنید دوباره سرپا بشم قول می دم که جبران کنم.
پدر: نیاز به اثبات کردن نیست.چشمهات دارند حقیقتو می گند.من خودم یه روز شبیه همین حرفها رو به یکی زدم و اون هم از روی چشمهام حرفهامو قبول کرده ودستمو گرفته تا به اینجا رسیدم
دزد: ها...منظورت چیه؟
پسر: بابا...چی داری می گی؟
پدر: آره پسرم من هم یه مدت دزدی می کردم تا اینکه به یه تاجر خدا شناس برخوردکردم واون هم با همین روش منو از دزدی نجات داد و سرپام کرد.
پسر: راست می گی؟
دزد: نکنه این هم مثل وردت شوخیه.
پدر: کجای وردم شوخی بودمرد حسابی.اگه اون وردو نمی خوندی که الان خودت و خانواده ات همه کاره ی باغ بزرگ من که تو شهر تکه نبودید.(همه می خندند)
دزد: باورم نمی شه.هنوزم فکر می کنم تو خوابم و شریک و داروغه دارند نقشه ی فلاکت منو می کشند.
پدر: پسرجون دست وپای این مردو باز کن بره به امید خدا اگه جویای کار ونون حلال بود صبح زود برمی گرده. اگه نه هم خودش می دونه و وجدانش.بازش کن.نجاتش بده.هیچ ثوابی تو دنیا بالاتر از نجات دادن بنده های خدانیست.
پسر: (مستاصل وبا تردیددست وپای دزد را باز می کند و از ترس کناری می ایستد)بازش کردم
دزد: (به پای مردمی افته)تو نه تنها منو از این طنابها وزندان داروغه نجات دادی بلکه کاری کردی بالاتر ازاون منو از دست دزدبودن ودزد ماندنم نجات دادی.ممنونم.
پدر: از من ممنون نباش اول از خدایی ممنون باش که نخواسته تو دزدی را ادامه بدی وشب اول دزدیت در خونه ی من فرستاده.دوم هم از استاد من که این راهو به من یاد داده ممنون باش.فقط دوست دارم یه قولی بهم بدی.
دزد: چه قولی.هرچی بگی چشم بسته قبول می کنم.
پدر: قول بدی که این زنجیر بخشش ونجات آدمها رو پاره نکنی و ادامه بدی.
دزد: قول می دم. قول می دم. درسی که من امشب گرفتم با گوشت و خونم اجین شده.چیزی نیست که فراموشش کنم.درسی هم که به این خوبی فهمیده شده باشه حتماعملی هم می شه.
پدر: حالا برو.دم صبحه.ما بعد از نماز راه می افتیم طرف باغ اگه خواستی بیا.
دزد: چشم چشم.میام(به سرت خارج می شود)
پسر: رفت.بابا فکر می کنی بیاد.اگه فرارکنه و برنگرده چی؟
پدر: برمی گرده.برمی گرده.همون طوری که من برگشتم.اگه قرار نبود برگرده اصلا سرنوشت در خونه ی من نمی آوردش. بر می گرده.
پسر: عجب شبی بودها.اگه بیست شب هم می خوابیدم نمی تونستم خوابی به این عجیب غریبی ببینم.
پدر: زندگی همش عجیب غریبه پسرم.فقط باید از خواب بپری تا عجایبشو ببینی.توامشب با صدای افتادن این مرد از خواب پریدی وازعجایب زندگی یه چشمه دیدی.یادبگیر هرچند وقت یک بار خودتو از خواب بپرونی تاعجایب بیشتری ببینی.(صدای در زدن می آید)
پسر: در می زنند.اومدند. دزده برگشت.همه چیزوراست می گفت.اون برگشت. خدایا اون برگشت.
پایان