نمایشنامه ابراهیم بت شکن
نمایشنامه
ابراهیم بت شکن
مقطع سنی ابتدایی
قابل اجرا باجنسیت پسر
نویسنده:رضا عیسی آبادی
زمستان1391
شخصیت ها:
ابراهیم
آزر
نمرود
پیک حق
اولی
دومی
سومی
چهارمی
مامور1
مامور2
(صحنه اول: کارگاه آزر عموی ابراهیم.آزر درحال ساختن یک مجسمه است ابراهیم وارد میشود)
ابراهیم: سلام عمو جون. خسته نباشی.
آزر: سلام عزیز دلم .سلام فرزنددلبندم.امروز حالت چطوره
ابراهیم: خوبم.عموجون بازهم که مشغول ساختن این موجودات بی جان هستی.خدایانی که به دست خود مردم ساخته می شند وتوسط خود اونها هم پرستش می شند.راستی خودمونیم عموجون ،توهم زرنگی ها.یه تیکه چوب برمی داری وچندتاضربه ی قلم وچکش بهش می زنی ویه کم رنگ ولعابش می دی وبه جای باارزشترین موجود جهان که بی همتاست وهمه ی هستی ازاونه به مردم می فروشی
آزر: ای به قربون اون زبون شیرینت عزیزدلم .چی کار میشه کرد بالاخره این هم ازلطف همون خدای بی همتاییه که تو می گی. که جهل این مردم هم باعث رزق وروزی بندگانش بشه. حالا یه کمکی به عموی پیرت بکن واین بت را به بازار ببر وبفروش تابه خواست خدای توانای تو ،همین خدای ناتوان،مارا امشب از گرسنگی در بیاره
ابراهیم: چشم عمو جون.(عمو خارج می شود.ابراهیم طنابی دور گردن بت انداخته وآن را به دنبال خودش می کشاند وبه طرف بازار راه می افتد.)
باحرکت ابراهیم صحنه عوض می شود:بازار
بیایید بخریدخدا می فروشم خدای بی جان وناتوان بیایید وبخرید وبپرستیدای مردم جاهل ونادان(مردم متعجب ازکار ابراهیم ترسان ولرزان دور او جمع می شوند)
اولی: آهای ابراهیم چی کار می کنی؟
ابراهیم : می بینی که خدایی که عمویم آزر چنددقیقه پیش بادستهای خودش ساخته را آوردم تا یکی از شما آن را بخره وشام امشب ما دربیاد
دومی: پس چرا به آن بی احترامی می کنی ودنبال خودت می کشونیش.نمی دونی اگه ازدستت به خشم بیاد می تونه تورو به یه سنگ تبدیل کنه؟
ابراهیم: من بهش بی احترامی نکردم که.توراه داشتیم می اومدیم که خودش به من گفت دوست داره باهم دنبال بازی بکنیم بعد من ازجلو دویدم اون هم دنبال من دوید
سومی: چی می گی مگه این بت می تونه حرف بزنه ودنبال بازی کنه
ابراهیم: پس اگه این کارهای به این سادگی روکه هربچه ای می تونه انجام بده را نمی تونه انجام بده چه طوری می تونه منو به سنگ تبدیل کنه یا مشکلات شما را حل کنه؟
چهارمی: وای برما ابراهیم دیوونه شده. داره پرت و پلا می گه. به حرفهاش گوش نکنید که کافر می شید (همه گوشهای خودرا گرفته واز یک سمت خارج می شوند یک نفر پولی به ابراهیم می دهد وبت رابر داشته فرار می کند. ابراهیم تنها می ماند و شروع می کند به راز ونیاز کردن با خدای بی همتا)
ابراهیم: ای خدای بی همتا ومهربان.ای خالق هستی وجهان.ماراازظلم وجهالت برهان.نوررحمتت را در دل ما بیفشان.
(نور می رود ودوباره می آید)
(صحنه عوض می شود)
(مردمی درحال پرستش خورشید هستند ابراهیم وارد می شود)
ابراهیم: ای مردم .آیامی تونم از شما بپرسم که الان مشغول چه کاری هستید؟
اولی: ما درحال پرستش خورشید عالم تاب هستیم.اون روشن وزیباست وتمام موجودات جهان هستیشون را از اون می گیرند
ابراهیم: این خدای شما بسیار روشن وزیباست وتمام گیاهان وانسانها وحیوانات از اون انرژی می گیرند من هم می خوام خدای شما رابپرستم(مردم شروع به شادی وهلهله می کنند.بعدازمدتی خورشید آرام آرام پشت کوه رفته غروب می کند)
ابراهیم: پس چی شد؟خداتون کجارفت؟
دومی: غروب کرد
ابراهیم: من خدایی که غروب کنه وبعضی وقتها باشه وبعضی وقتها نباشه رادوست ندارم من دنبال خدایی می گردم که همیشه باشه و همیشه کمکم کنه(راه می افتدومی رود.)
صحنه عوض می شود
( عده ای در حال پرستش ماه وستاره ها هستند. ابراهیم وارد می شود)
ابراهیم: ای مردم شما در حال انجام چه کاری هستید.
اولی: ما درحال پرستش ماه زیبا هستیم .همان ماهی که شبهای تیره را روشن ونورانی می کند
ابراهیم: خدای شما بسیاربزرگ و درخشان وزیباست من هم می خوام اونو بپرستم
(مردم شادی می کنند.ماه کم کم ناقص می شود وبه صورت هلال در می آید وبعدپنهان می شود)
ابراهیم: پس چی شد؟ خداتون کجارفت؟من خدایی که ناقص بشه ومحو بشه را دوست ندارم
(صحنه عوض میشود.عده ای در حال پرستش ستاره ها هستند)
ابراهیم: ای مردم آیا شما هم درحال پرستش موجودی هستید
اولی: بله ای ابراهیم ما ستارها را می پرستیم.آنها بسیار زیبا هستند وتعدادشان آنقدر زیاد هست که به تمامی افراد دنیا چند تا می رسه.
ابراهیم: آیا خدایان شما شب وروز و صبح وشب ودر همه زمانها همراه شما هستند ومی توانید از زیباییشان بهره ببرید؟
دومی: این چه سؤالیست هر کودکی می داند که ستاره ها درروز پنهان می شوند ودر شب دیده می شوند.ماهم صبح ها به کارهای روز مره مان می رسیم وشبها که ستاره ها هستند انها را عبادت می کنیم
ابراهیم: ولی من فقط خدایی را خواهم پرستید که همیشه ودر همه حال در کنار من باشد واز قدرت وموهبت اون بهره مند باشم.خدایی که همه موجودات جهان را آفریده وهدایت ونگهداری همه ی موجودات دردست اوست وگذشته وحال وآینده ی ما تحت اختیار وکنترل اوست.
(صدای طبل برمی خیزد.چند نفر مامور وارد شده واعلامیه ای را جار می زنند)
مامور1: آی مردم بدانید وآگاه باشید که به دستور حاکم بزرگ نمرود ،بتخانه ای بزرگ در مرکز شهر ایجاد شده.از امروز مردم مکلف هستند بتهای کوچک وبزرگ خود رادر این بتخانه در مجاورت بت بزرگ که مخصوص حاکم است قرار دهند و برای عبادت بتها به این مکان بروند وهدایا ونذورات خود را در این مکان به بتها تقدیم کنند.
مامور2: هر کس از این دستور سر باز زند ویا به بتها بی احترامی کند به دستور نمرود در آتش سوزانده خواهد شد.
مردم: (با هم همهمه می کنند.ماموران می روند.)
ابراهیم: بعد از همه ی جها لت های مردم در پرستش خدایان دروغین وناتوان نوبت آن رسیده که اموال مردم بیچاره نیزبا استفاده از این اعتقاد غلط در خزانه های حاکمان سرازیر شود.ای مردم به گوش وبه هوش باشید و در دام این نیرنگ نیفتید.بتها نه نیازی به آب وغذا ونه نیازی به طلا وجواهرات ومال ودنیا دارند.حاکم می خواهد هدایا ونذورات را برای خودش بردارد.
سومی: چی می گی. حالا که یک مکان زیبا ورسمی برای عبادت مان ساخته شده ،تو می خواهی ما را ازرفتن به اونجا باز بداری....ماکه رفتیم.....
(مردم می روند ابراهیم تنها می ماند ودست به دعا برمی دارد)
ابراهیم: ای خدای مهربان وتوانا به این مردم بیچاره ونادان رحم کن وراه نجاتی برایشان قرار ده.خدایا چراغ هدایتت را به روی آنها روشن کن واز تاریکی ها نجاتشان ده.
(ناگهان صحنه روشن می شوود وانوار زیبا ودرخشانی در صحنه پراکنده می شود)
ابراهیم: خداوندا پناه می برم بر تو از تمامی بلایا وحوادث.تویی که همیشه نگهبان ونگهدار ماهستی.(صدایی ملکوتی باابراهیم به گفتگو می پردازد.)
صدا: ای ابراهیم! من فرستاده ی پروردگارت هستم.واز طرف او برایت پیغامی آورده ام.خداوند تورا به سبب شایستگی هایت وبه دلیل اعتنا نکردن به بتهای دنیوی ودیدگاه روشنت در مورد هستی به پیامبری برگزیده است. از امروز تو ما موریت داری که تمامی مردمی که در اطرافت وجود دارند ویااز این به بعدسرراهت قرار خواهند گرفت را به پرستش خدای یگانه دعوت کنی واز بت پرستی واطاعت از طاغوت باز داری.تمامی مردم جهان از امروز تا روز رسالت پیامبر خاتم محمد مصطفی صلوات الله علیه از راهنمایی های تو برخوردار خواهند بود .کتاب مقدس توصحف نام دارد که از طرف خداوند متعال برتو عر ضه می شود.رحمت بیکران خدا بر تو وبر خاندان پاکت باد.
ابراهیم: (دست به دعا برمی دارد) خداوندا! ای خدای مهربان وبی همتا. تورا سپاس که همیشه و درهمه حال به فکر بندگانت هستی.از درگاه بیکرانت می خوام که مرا در این امر بسیار سخت وطاقت فرسا یاری رسانی وراه هدایت را بر مخلوقات خود هموار تر کنی.(ابراهیم خارج می شود)
(صحنه عوض می شود .مردم درمورد ابراهیم گفتگو می کنند)
اولی: فکر کنم دیوونه شده .حرفهایی می زنه که هم ممکنه سرخود رابه باد بده وهم ممکنه مردمان زیادی را گمراه کنه.
دومی: می گه ازطرف خدای یگانه مامور هدایت مردم شده.می گه که به اون وحی شده که مردم را از پرستش بتها باز داره وبه پرستش خدای نادیده دعوت کنه.
سومی: اینجوری که پیش بره ،همین روزها یه مراسم باشکوه آدم سوزان درپیش داریم.هه هه هه (همه می خندند)
چهارمی: چرا اونومسخره می کنید .شاید ر است می گه.باید به حرفهاش گوش کنیم تا بفهمیم که راسته یادروغ.من که خودم هم از دادن هدیه ونذورات به معبد نمرود خوشحال وراضی نیستم.
اولی: فکر کنکم بیماری وجنون اون واگیر داره. کم کم داره تک تک مردم را گرفتار حرفهای گمره کننده ی خودش می کنه
دومی: اوناهاش داره می آد.(همه ساکت می شوند.ابراهیم وارد می شود)
ابراهیم: ای مردم !درود خدا بر شما وبر تمامی بندگان پاک خدا باشد من از طرف خداوند یکتا مامورشده ام تمامی شما را به راه راست وعبادت واطاعت خدا ی متعال دعوت وراهنمایی کنم.بت ها رانپرستید که آنها یک مشت سنگ وچوب بی مقدارو بی جان هستند وحتی قادر به دفاع از خود هم نمی باشند.نمرود وسران بت پرست می خواهند با استفاده از جهل ونادانی شما اموال وجان واعتقادات شما را اسیر خود گردانند تا بتوانندبرخواسته های پلید دنیوی شان برسند.
سومی: چی می گی ابراهیم مگه می خوای با گفتن این حرفها جون خودتو از دست بدی ودر آتش خشم نمرود بسوزی؟
ابراهیم: همون خدایی که منو آفریده وتمامی جهان را بوجود آورده واداره اش می کنه وهمون خدایی که به من دستور تبلیغ دین حنیف را داده.ازمن محفاظت می کنه واز آتش نمرود نجات می ده.ولی هیچ یک از این بتها که شما اونها را خدای خویش می دونید،هیچ کمکی نمی تواند به شماها بکند.چونکه ناتوان وبی جانند.
چهارمی: فرمانروا وپادشاه ما نمروده .هرچی اون دستور بده ما باید ازآن اطاعت کنیم .آیا این حرفها رو به گوش اون هم رسوندی؟
ابراهیم: ای مردم!همین امروز از جانب خدای متعال دستور دارم که پیش نمرود برم ودعوت خودم رو به اون ابلاغ کنم.هرکی می خواهد شاهد گفتگوی ما باشه با من همراه بشه.(ابراهیم راه می افتد)
اولی : آره بریم ببینیم چطوری در حضور نمرود این سخنان را باز گو می کنه.(مردم قبول کرده ودنبال او راه می افتند)
(صحنه ی بعد قصر نمرود)
(قصر نمرودبسیار باشکوه است ولباس ها وتزیینات بسیار گرانبها در آنجا به چشم می خورد)
نمرود: به دستور من از امروز مردم باید روزانه دوبار به بتخانه بیاندوبرای بتها غذاو لباس وهدیه وجواهرات بیارند.مامور مالیات هم مالیاتها رادوبرابر کنه تا خزانه ی دولت پرتر از قبل بشه .ما قصد داریم سرزمینهای اطراف را تصرف کنیم.برای این کار نیاز به اسلحه و آذوقه ومهمات داریم .مردم هم باید یاد بگیرند کمتر مصرف کنند تا ما بتونیم به اهداف ومقاصدمون برسیم.
مامور1: (سراسیمه وارد می شود)قربان!ابراهیم باتعدادی از مردم می خواهند به ملاقات شما بیاند
نمرود: باز چی؟ شده این مردم اصلا به فکر آرامش وآسایش ما نیستند.بگوزود واردبشند. می خوام برم بخوابم.
مامور: اطاعت قربان(مامور می رودوبا ابراهیم وارد می شود)
نمرود: چی شده ابراهیم.برای خدایان هدیه ماآوردی؟یاطلا وجواهراتت را می خواهی به ما پیش کش کنی؟
ابراهیم: من برای تو وتمام مردم جهان هدیه ای دارم که اگر قدر آن هدیه رابدانید واز آن خوب استفاده کنید خیر وسعادت دنیا وآخرت براتون به ارمغان خواهدآمد.
نمرود: خوب پس زود هدیه ات را بده که وقت ندارم.
ابراهیم: هدیه ی من ارشاد وراهنمایی شما ومردم به پرستش خدای یگانه است.هدیه ی من نهی کردن انسانها از پرستش بتهاست.ای نمرود دست از پرستش بتها بردار ومردم را نیز به این کار فرابخوان.
نمرود: بس کن این مزخرفاتو.من فکر کردم که چی می خواد بگه.این مرد را از قصربیرون بندازید.(ماموران ابراهیم را به طرف بیرون قصر می برند) اگه یکباردیگه از این حرفهابزنی در آتش می سوزونمت.
(صحنه :میدان شهر.مامورن حاکم جار می زنند وخبری را اعلام می کنند)
مامور1: مردم به هوش .مردم به گوش.فردا روز جشن بزرگه.این جشن در بیرون از شهر برگزار خواهدشد.تمام مردم موظفند دراین جشن شرکت کنند.
مامور2: تمامی کارگران وکشاورزان وصنعتگران وبازرگانان ومردم عادی اعم از زن ومرد ، پیر وجوان ،کودک وبزرگسال،شاغل وبیکار موظف به شرکت در این جشن می باشند
اولی: پس چه کسی مواظب اموال ودارایی وخانه وکاشانه مان خواهد بود؟
مامور1: احمق مگه نمی دونی خدایان ما در شهر حضور د اراند واز اموال ما محافظت می کنند
دومی: آخه بتها چگونه از اموال ما محافظت کنند؟ اگه دزد بیاید چی می کنند؟
مامور2: اوکافر شده باید اورا در سیاه چال انداخت(اورا دستگیر کرده ومی برند)
صحنه بعد:بتخانه
(بتخانه پراز بتهای رنگارنگ وکوچک وبزرگ است. ابراهیم وارد بتخانه می شود)
ابراهیم: (تبررابلندکرده وبرسربتها می کوبد)نیست خدایی جزخدای یگانه.....نیست خدایی جزخدای یگانه....(تمامی بتها رانابود می کند.ازهمه جا فریاد برمی خیزد )نیست خدایی جزخدای یگانه.......(فرشتگانی وارد صحنه می شوتدودور ابراهیم حلقه می زنند.صوتی ملکوتی صحنه را فرا می گیرد)
پایان1/10/1391