طومار نقالی رستم و سهراب
نویسنده:رضاعیسی آبادی
پاییز 1392
به نام خداوند جان وخرد کزین برتر اندیشه برنگذرد
خداوند نام و خداوند جای خداوند روزی ده رهنمای
خداوند کیوان و گردان سپهر فروزنده ماه وناهید ومهر
واما راویان اخباروناقلان آثار وطوطیان شکر شکن شیرین گفتارو صرافان بازار معانی ،آنچنان که هم من دانم و هم تو دانی.حکایت کنند که درروزگاران قدیم ،درنگین انگشتری جهان،در سرزمین ایران رستم دستان، مردی پهلوان بود ویگانه دوران. جونم براتون بگه که این رستم دستان ،فقط پهلوان ایران زمین نبود، بلکه به اون می گفتند جهان پهلوان.اون از نظر مرام ومروت ومردانگی هم توروزگارخودش مثل ومانند نداشت.القصه....یه روزی از روزها،جهان پهلوان، رستم دستان ،برای گردش وتفریح رفت به یه کشور وسرزمینی که به اون می گفتندسرزمین سمنگان.بله رفتن رستم به سمنگان همانا وازدواج اون با تهمینه دختر شاه سمنگان هم همان.اما...حکایت ازدواجشون این جوری بود.یه روز، رستم ،توشکار گاه نزدیک سمنگان گوری رو شکا رکرده وخورده بودوداشت چرت می زد. رخشش هم داشت توی چمنزارها می چرید.از قضا یه گروهی که داشتند رد می شدند رخشو می بینندوبهش طمع میکنندواونو می گیرندو می برندش . رستم از خواب بلند می شه ومی بینه که رخشش نیست.این ورو بگرد اونورو بگرد صداش بکن خبری نمی شه. بله ورستم به دنبال رخش، کره اسب بی مثال گمگشته دردشت سر نوشت سمنگان پرنشیب ،به سراپرده شاه سمنگان می رسه و شبی در شبستان قصر سمنگان به سر می بره وعلاوه برپیدا کردن رخش ،نخستین گره تقدیر بر تارو پود عمر رستم هم می نشینه.
بله...تهمینه –دخت زیبای شاه سمنگان-دلاوریهای تهمتن را از زبان دایه ودوست وآشناوغریبه شنیده بود واینک با صد شور واشتیاق به دیدار رستم نائل آمده بود .رستم ،این نازدانه شاه سمنگان را می بینه ومی پسنده واون را شایسته همسری خودش می دونه وباهاش ازدواج می کنه.اما دریغ...دریغ که رستم مرد کار زاره وآوردگاه در انتظار اونه.سپیده دمان ناز بانوی خودش را پشت سر می گذاره وبا اون وداع می کنه. با این سفارش که اگر فرزندی از اون به دنیا اومدوپسربود،باید که تهمینه مهره ی یادگاری پدر را به بازوی پسرش ببنده واون را به سمت ایران زمین راهی کنه تا به رسم پهلوانان زیر سایه رستم آیین جهان پهلوانی ورزم آوری وزور آزمایی را فرا بگیره.تهمینه آب در دیده می دواندو از پشت سر به رستم نگاه می کردکه بی محابا داشت اونو ترک می گفت.بله...چندوقتی گذشت وحاصل ازدواج رستم با تهمینه پسر دلاوری شد که نامش را سهراب گذاشتندوسهراب بالاخره به دنیا اومد.
اما رستم که هنوز بچه اش به دنیا نیومده بود سرزمین سمنگانو ترک کرده بودو برگشته بو د به ایران چهره فرزند خود را ندید.
سهراب به دور از پدر زیر سایه ی پر مهرومحبت مادربزرگ شد.واین نوسبیل شکیل ، درده سالگی راه مردان بی بدیل درپیش گرفت. بله دوستان،دوری از پدر باعث شد تا سهراب سرخورده بشه و اخلاق خشنی پیدا کنه.سهراب خیلی عصبانی و زود رنج شده بود،مدام ومرتب بهانه می گرفت وبه مادرش غر می زد.
برمادر آمدبپرسید زوی بدوگفت گستاخ با من بگوی
زنسل کیم وز کدامین گهر چه گویم چو پرسد کسی از پدر
تهمینه جوا ب داد:
تو پور گو پیلتن رستمی زدستان سامی واز نیرمی
ازیرا سرت زآسمان برتراست که نسل تو زان نامور گوهر است
جهان آفرین تا جهان آفرید سواری چورستم نیامد پدید
سهراب سربالا می گیره و پرغرور می شه.ولی اونقدرسوال می پرسه واونقدرسراغ پدر را از مادر می گیره که جون مادرش رو به لب می رسونه .تهمینه ،مادر سهراب پی چاره می افته وهی این در واون در می زنه تا بلکه یه کاری بکنه.تا اینکه تو دوازده سالگی سپاهی فراهم می کنه و به سمت ایران راه می افته تا پدرشو پیدا کنه .
افراسیاب شاه توران وقتی متوجه قضیه می شه نقشه ای می کشه. اول برای سهراب هدایا ولشکر می فرسته ومی گه اگر به لشکر ایران پیروز شوی پدرت شاه ایران و توران وسمنگان می شه. بعدسفارش می کنه که به رستم درباره سهراب چیزی نگند تا مگراینکه رستم پیر به دست این پهلوان دلیرجوان کشته بشه
پدر را نباید که داند پسر که بندد دل وجان به مهر پدر
القصه،لشکرتوران که به ایران می رسه،سهراب با دلیری می جنگه وهجیر وگرد آفرید را اسیر می کنه. سپاه ایران که می بینند اوضاع خیلی خرابه انجمن می کنند وقرار می شه که بفرستند سراغ رستم که درزابلستانه.
واما بشنوید از رستم دستان.....خبر به رستم رسیدکه ای جهان پهلوان ! توی لشکر توران یه پسر جوانی هست که شکل وشمایلش تا حد زیادی شبیه شماست.اما خلق وخوش اصلا به شما نرفته و شبیه شما نیست.این جوان تمام سپاه ایران را تارونده وکسی جز تو جلودار اونیست.
رستم رفت تو ی چادرش ونشست وبا خودش فکر کرد.رستم با خودش می گفت: اون جوونی که اینقدر دلیره، نکنه پسر منه؟ خوب اگه شکل وشمایلش به من رفته باشه حتما بایدپسر من باشه دیگه!اما...اما...اگه پسر منه،اولا توی لشکرتوران چی کار می کنه ؟دوما چرا میگن بدرفتاروبداخلاقه. سوما پسر من هنوز کوچیکه وبوی شیر ازدهنش می آد نمی تونه به جنگ بره که.حتما یکی دیگه است.
بله...رستم کلی با خودش فکر کرد،اما راه به جایی نبرد.
القصه رستم از زابلستان به ایران رسید وبه سپاه ایران پیوست.دوسپاه که رودرروی هم ایستادند سهراب ، هجیررا که اسیرشان بود آورد ویکی یکی سرداران و پهلوانان ایران رانشان داد ونامشان را پرسید. نوبت که به رستم رسید هجیر گفت اون را من نمی شناسم یه پهلوان چینیه که تازه استخدام کردند.و سهراب پدرش را در سپاه نشناخت و غمگین شد.
نشان پدر جست با او نگفت همی داشت آن راستی در نهفت
وجنگ آغاز شد اول به رسم قدیمها هردو سپاه پهلونهاشونو فرستادند تا جنگ تن به تن کنند ورستم از ایران اومد سهراب هم از لشکر توران.
وقتی رستم وسهراب رسیدند به هم دیگه،تاچشم رخش افتادبه چشم سمند که اسب سهراب بوداون رو شناخت.چون سمند پسر رخش بود.رستم وسهراب هم تا چشم در چشم شدندقلبشون شروع کرد به تالاپ تالاپ تند تند زدن .رستم به سهراب گفت:هان. چیه جوون؟ دور برداشتی وگرد وخاک راه انداختی؟ بگو ببینم منظورت از این شلوغ بازی ها چیه؟
گفت: به من بگو تورستمی یا نه .رستم گفت من رستم نیستم .اون یه پهلوان قدره من زیر دستی اون هم نیستم.
سهراب که فکر کرد او رستم نیست با هم شروع به نبرد کردند وبا گرزو شمشیرو ونیزه وتیر به نبرد پرداختند بعد کشتی گرفتند.اما چونکه هردو قوی بودند ودلاور،روز اول کاری از پیش نبردند
شب را استراحت کردند فردا دوباره رودر دروی هم ایستادند سهرا ب که احتمال می داد اون رستم باشه با خوشرویی حال اونو پرسید واونوبه صلح دعوت کرد اما رستم قبول نکرد وگفت که من بچه نیستم که با حرفهای توخام بشم.
وباز با هم درگیر شدند.
به کشتی گرفتن برآویختند زتن خون وخوی را فرو ریختند
در آخر کار،سهراب رستم را برزمین زد.ونشست روی سینه ی اون .وخواست با خنجر سرش را از تن جدا کند.ولی رستم به سهراب حقه زد وگفت ما رسممون اینه که وقتی دوپهلوان باهم کشتی گرفتندویکی اولین بار به زمین خورد اگرچه درجنگ هم باشند اونو نمی کشند بهتره که یه بار دیگه با هم بجنگند تا دلاوریشون ثابت بشه.سهراب قبول کرد واون را رها کرد ورفتند یه نفسی تازه کردند وآبی خوردند وسر ورویی شستندو دوباره به کشتی گرفتن پرداختنداین سری که رستم حواسش جمع شده بود وفهمیده بود که سهراب رقیب قدریه با سعی زیاد تونست سهراب رو بر زمین بزنه وقتی سهراب روبزمین زد. سهراب انتظار داشت طبق رسمشون اونو رها کنه اما....رستم چی کا رکرد؟
زدش بر زمین بر به کردار شیر بدانست کاو هم نماند به زیر
سبک تیغ تیز از میان برکشید بر شیر بیدار دل بردرید
سهراب آهی کشید وگفت این از من بر من رسید .خودم به توفرصت این کار را دادم اما بدون که هر جا بری وخودتو پنهان کنی از دست پدر من در امان نخواهی ماند پدر من رستم پهلوانه وداد من را از تو خواهد گرفت.رستم وقتی این حرف را شنید دنیا بر سرش خراب شد.با هول وحراس از اون پرسید ازپدرت چه نشانی داری که ثابت کنه تو پسر رستمی؟
گفت وقتی خواستم به ایران بیام مادرم به بازوی من نشانی بست که یادگار پدرمه
کنون بند بگشای از جوشنم برهنه نگه کن تن روشنم
رستم سریع به طرف سهراب رفت و....
چوبگشاد خفتان و آن مهره دید همه جامه برخویشتن بردرید
رستم فهمید که با بی فکری و غرور و بی درایتی پهلوی پسر خود ش را دریده وشروع کرد به گریه وزاری و به سر وصورت زدن.سهراب گفت دیگه از این خود کشی کردن و به سرو صورت زدن فایده ای به تو نمی رسه تقدیر این بود و اتفاق دیگه افتاده. سهراب وصیت کرد که وقتی من بمیرم سپاه ترکان درهم ریخته می شه تو کاری کن که شاه با سپاه من مهربان رفتار کنه چون اینها به خاطر من به اینجا امده بودندتا من پدرم و پیدا کنم.رستم آشفته وکمر شکسته به نزد سپاه خودش برگشت وشفاعت لشگر ترکان را پیش سپاه خود کرد وشاهکاری رو که کرده بود به پهلوانان دیگر تعریف کرد بعد خنجر کشید که خودش را بکشه اما پهلوانان دیگه به زور دست وپای اورا گرفتند ومانع از خودکشی او شدند.رستم وقتی دوباره حالش جا اومد به گودرز گفت برو پیش کی کاووس و بگو از اون نوشدارویی که در خزانه ات داری کمی برایم بفرست که الان روز تنگی منه شاید بتونم جون جوان دلیر و آبروی به باد رفته خودم را نجات بدم.کی کا ووس وقتی داستان را شنید پیش خودش فکر کرد اگه پسر رستم هم مثل خودش قوی ودلیره پس اگه بمیره بهتره. چون ممکنه با هم دست به یکی کنندوتاج وتخت منو ازم بگیرند.گودرز را دست خالی برگرداندند. رستم که چاره ای نداشت خودش برای گرفتن نوشدارو راه افتاد که تورا ه خبر آوردند که :
که سهراب شد زین جهان فراخ همی از تو تابوت خواهد نه کاخ
رستم بر سوگ نشست
بریدن دودستم سزاوار هست جز از خاک تیره مبادم نشست
به گیتی که کشتست فرزند را دلیر و جوان وهنر مند را
چه گویم چو آگه شود مادرش چگونه فرستم کسی را برش
آخه کی فکر می کرد این کودک تو این دوازده سال اینقدر بزرگ وتنومند وپهلوان بشه و بتونه به جنگ بیاداون هم اینقدر قوی وتوانمند.
همی ریخت خون وهمی کند خاک همه جامه ی خسروی کرد چاک
چنین است کردا ر چرخ بلند به دستی کلاه وبه دیگر کمند
چوشادان نشیند کسی با کلاه به خم کمندش رباید زگاه
پایان
پاییز 1392