دفتر شعر 3رضا عیسی آبادی
*
یک معلم روی تخته رسم روییدن کشید
بچه در پاسخ درس تیغ کمباین پدرراروکرد
*
یک معلم بارید رنگ گلها همه زیبا گشتند
درجوارگلها امّا سرعت رویش صد خار و علف افزون شد
کودکی ذوق آلود پشت یک برگه ی چک انشا کرد گعلم بهتر است یا ثروت"
دانه های عدد صفر به او خندیدند
*
هدیه ی روز معلم این بود
پدرم در بنگاه خانه ی نقلی استیجاری کمی ارزان برایت دارد
*
کودکی درس نخواند نمره ی صفر گرفت
نقش صفراز عدد فیش معلم پرزد به حساب اورفت
*
ومعلم همه ی فلسفه را می فهمید
کودکی از ره منطق راه پرپیچ وخم بانک تجارت می رفت
*
ومعلم نان گفت
نه کسی نای شنیدن را داشت نه کسی گفته ی او باور کرد
*
پدر یک کودک ماشین شاستی بلندش را به در مدرسه زد
سایه ی صفر به پیکان معلم افتاد
*
یک معلم که ضمانت می کرد
به ته جیب خود هر لحظه خیانت می کرد
*
یک معلم که ضمانت می کرد
عاقبت شعری گفت: "کاش من هم ضامن آهو بودم"
*
یک معلم که یواش درس تجارت می خواند
درقسم نامه ی بغراتش سوخت
*
یک معلم که حقیقت می گفت
پدری با عجله وارد شد لب اورا دوخت
*
یک معلم همه ی دانش خود درکف میزان بنهاد
پدری سکّه ی یک شاهی را کف سنگین ترازو انداخت
*
یک معلم به ضمانت قسم ناهیه خورد
واحد تسهیلات بحر او فاتحه خواند
*
یک معلم
نه ضمانت می کرد نه به نزد دگران قربی داشت
*
یک معلم که ضمانت می کرد
هرکسی درکوچه یک سلام پرو پیمان سرراهش می کاشت
*
یک معلم ضامن باغی شد
دانه ی میوه ی آن بار گرفت فیش واریز خودش خار گرفت
*
یک معلم یا به تن بار ضمانت می کشد
یا همیشه،ازهمه، هرجا خجالت می کشد
*
یک معلم یا ضمانت می کند
یا وطن را بحر خود بدتر زغربت می کند
*
یک معلم چون سلامی بشنود
از تمام واژه های آن ضمانت بشنود
*
یک معلم چون ضمانت می کند
قطع می گردد صله ارحام او
*
"یک معلم"
واژه ی ورد زبان بانکهاست
*
یک معلم خواب درب بانک دید
نعره زد وحشت نمود ازجاپرید
*
یک معلم که به دانشگاه رفت
موج بخشنامه رسید علم ودانش بیشتر از پله ی اول غدغن می باشد
*
این که در خاطره ی خاک فروغلطیدست بس ملامت زسراشیبی دوران دیدست
کام او تلخ شد از مستی دوران بسیار تا که یک جرعه ی می از قدحش نوشیدست
راه روشن همه امّید شب و روزش بود این که در دخمه ی تاریک خود آرامیدست
صدسبدگل به گلستان جهان کاشته بود دست بی مهر اجل گلبن عمرش چیدست
درمسیر گذرش بس که نیاسود از کار خوش در این منزل خاکینه ی خود خوابیدست
باشد او در حرم امن خدا جای شود چون نه د رزندگی از غیر خدا ترسیدست
رفته در راه سلامت به تکاپوی دلش کودک جوهره اش تازه جوان بالیدست
بس که گریان شده از دست غمین دنیا بررخ رحمت آن روضه زجان خندیدست
*
*
من که در دفتر شعرم بجز از غصّه ندارم زچه رو وسعت عشق تو به خاطر بسپارم
دفتر شعر من از هیچ لبالب شده است واژه ای غیر ندانم چه د راین بیت گذارم
جوهر کلک من از هجر کنون خشکیده است تا سحبا ورق دفتر خود اشک شمارم
*
یک سرپناه خوب یک سایبان امن درزیر سقف آن یک خانمان امن
این خانواده را فرمانده شد پدر هم حافظ از خطر هم پشتبان امن
باکارو رحمتش از صبح تا به شب بس پرتوان واو آورده نان امن
مادر وزیر اوست .یار دلیر اوست درخانه یا به کار ،اومهربان امن
ازبهر شوهرش هم بهر بچه ها شمعی که می دهد ره را نشان امن
هم مادر و پدر چون پاسبانشان ازبهر کودکان هم دیده بان امن
دراین میانه هست هم دختر و پسر برمادر و پدر چون کودکان امن
گرسیل روزگاربربچّه ها وزد گردند بهرشان سدّی به جان امن
هرعضو خانوار گرپا برون نهد ازدست می دهد تاب و توان امن
یک دست و بی کس است درحمله ی بدان مجروح می شود بی دودمان امن
هم صحبت و انیس از دست می دهد آشفته می شود بی گفتمان امن
مادر بدون ما یک در به در شود بهر پدر بود منزل مکان امن
دختراگر رود درسیل روزگار "هرجاشبی" شود بی یک زمان امن
بهر پسر بود دوری زخانه اش صحرای دود و دم بی کاروان امن
*
این دشت که سرتاسر آن فرش زخون گردیده است جز آتش برجان وی افتاده چه گرما دیده است
جز تیغ برون آمده یا تیر نشان بر حنجر دردشت بلا دیده چه باران دگر باریده است
گلهای شکوفا شده ر حادثه ی این صحرا با دست پر از غفلت ومستانه ی طوفان چیده است
ازغیرت ظلمی که به دامان همین دشت چکید هم ریگ و غبار از سرغم های زمان شوریده است
باشط، خروشان که غریبانه درعمقش می تاخت لبهای همه لاله و گل از عدمش خشکیده است
شش ماهه به دیدار سه شعبه ای درپرواز برذلت نامرد کسان بی خرد خندیده است
هرچند که با طالع تاریکی وظلمت زاده است نوری زخدا تا به ابد بردل آن تابیده است
نامه آن کرب و بلا نامیده است
*
اون گردو قلقلیه شبیه طالبیه
باخطهای راه راهش یه توپ فسقلیه
*
وقتی هواسرد می شه سرم کلاه می زارم
برای موهای خود یه خونه ای می سسازم
باگرمای اون کلاه روپای گوشهای خود کرسی داغی دارم
*
یه پابالا لی لی لی دوپابالا پرش هی
دست روزمین تقّ وتق پاها هوا معلق
*
یه گربه و دوتا موش می دوند مثل خرگوش
گربه می خواد اونها را بندازه توی آب جوش
می پرند توی سوراخ اون دوتا موش باهوش
*
یه لنگه ودو لنگه توکفش من یه سنگه
شیطون و بازیگوشه داره تو پام می جوشه
الان درش می آرم توباغچه مون می کارم
تاکه بزرگتر بشه درختی از سنگ بشه
*
یک نفر در پارک دارد می دود پرخوری هایش کمی پایین رود
یک نفر ازصبح تا شب می دود تابرای کودکش نان آورد
یک نفر با ماشین شاستی بلند کوچه گردی می کند بی هر گزند
یک نفربا گاری و قدش کمند می فروشد میوه در سرمای چند
یک نفر از پرخوری دارد رژیم پای او بیرون زده از صد گلیم
دیگری از بی غذایی بس الیم نان خود را می دهد دست یتیم
یک نفر دوبلکس 900 متری اش جرعه ای از کام ناب و بطری اش
دیگری با سرپناه چتری اش آتشی از جان و رویش کتری اش
صدنفر دریک تجارتخانه اند کارگر از بهر آن کارخانه اند
خرج آن صد تن بود یک در صد از خرج یک عیاشی آن جامه خز
یک نفر بهر ثوابش داد سیر پیرهنهای خرابش برفقیر
آن فقیری را که خود بیچاره کرد کاخ خود آباد و او ویرانه کرد
یک نفر دربانک سهمش بی کران دیگری در قلکش جز یک قران
یک نفر میلیلاردها وامش دهند یک نفر را وعده ی خامش دهند
یک نفر دستش به دست رانتهاست اوامیر ملک روزی های ماست
یک نفر بایک تماس از راه دور می کند سود فراوان وکرور
یک نفر را لقمه ی نانی بس است خرج چندین خانوار بی کس است
*
نامه دادم صد هزاران تا بیایی از ره اما.... گریه کردم روز وشب تا رخ نمایی از ره اما....
من گرفتار سرابم مانده در دشت سکوت گوش خود را داده ام بهر صدایی از ره اما...
می روم هر جا وپرسان ازمکان و محضرت من ندانستم بجویم تا چه جایی از ره اما....
می کنم جارو هزاران صبح صادق قلب خود مانده برراهت نگاهم تابرایی از ره اما....
شعر من بی وزن وبی واژه پی احساس توست تا به دیوان دلم شعری سرایی از ره اما...
منتظر بیمار دل کین دست تب سوزانده است تارسد از دست تو مهر شفایی از ره اما.....
باغ بی برگ دلم خشکیده از بی بودنت بربیابان دلم آید صفایی از ره اما...
*
من گرفتار دورنگی های دورانم کنون بسته از دست ستم اندیشه هایم صد کلون
راه دانا بودن و افکار عقلانی شکست گشته محصول من از بیچارگی راه جنون
قلب من کز مهر خوبان بی نصیب افتاده است لاجرم بر کام خود دایم بریزد جام خون
ازالف تا قامت رعنای سرو آزرده ام زیر خاکم بی نوا ومانده همچون یا ونون
دست وپایم بسته و درخاک خود غلطیده ام صورتم را می کنم برجسم زار خود ستون
عالم خاکی گرفتار واسیرم کرده است کی شود تا بگسلم زندان و گردم زان برون
*
درآن دریای غربت تو نمازت را شکسته خوانده ای شاید
زداغ هجر جانانت قیامت را نشسته خوانده ای شاید
دودستان گرفتارت نجات بی کسان را هی طلب می کرد
قنوتت بازبان دل به دستانی که بسته خوانده ای شاید
نماز صبح توبا اشک غم آرامش طوفانی ات رادید
نماز شب به ویرانه به فرش خون تو خسته خوانده ای شاید
هجوم دود وآتش،کودکان غرق بیابان کردولالایی
برای آن یتیمان واسیران دسته دسته خوانده ای شاید
طلوعت در کنار خیمه ی یار و برادر می دمید آرام
ولی وقت غروب خود سرود دلشکسته خوانده ای شاید
دگر قدرت نشد دستان خود بالا بری از فرط آن زنجیر
نماز بی نوایی های خود قامت نبسته خوانده ای شاید
سرت بالا میان آبروداران عالم بود وصدافسوس
زضرب چوبه ی محمل حدیث سرشکسته خوانده ای شاید
*
جاماندم
دیگر از قافله ی صدق و یقین جاماندم غافل از فلسفه ی روشنِ دین جاماندم
تا درِ عرشِ برین، رخت کشیدند همه منِ لبریزِ گنه ، عمقِ زمین جاماندم
همه رستند زِ خود ،بال گشودند به جان بسته من ، در قفسم ، زار و غمین جاماندم
من که درگیرِ خس و خاشکِ دنیا بودم دیدی از کسبِ چنین درِّ وزین جاماندم
بسته بودم چمدانِ دلِ خود را، اما وقتِ رفتن، زِ قطارِ اربعین جاماندم
موجِ عشاق، خروشد، زِ یمین و زِ یسار منِ در برکه، زِ اصحابِ یقین جاماندم
خاکِ بیچارگی ام ریخت به دامان ومن از بوسه بر خاکِ امیرِ مومنین جاماندم
گردِ کوفی بنشسته است به جان منِ زار باز، از یاری آن شاهِ حزین جاماندم
با وجودی که هزاران قدم اندر رهِ اوست صد قدم از صفِ یارانِ امین جاماندم
همه رفتند به دل، در رهِ معراجِ حسین بی شک از دستِ نجاتِ آخرین جاماندم
*
باران های تنها
برشیشه ی نگاهم
دست به دست هم می دهند و جاری می شوند
*
گرچه پاییزی
ولی گرمی هنوز
درکنار تو بهاران می شوم
*
سرانگشتان درخت
فلسفی ی باد را می فهمند
وبرایش دست تکان می دهند
*
جوانه ها
پشت دروازه ی رویش
منتظر زنگ بهار ایستاده اند
*
وقتی نگاه زرد
از صفحه ی آبی گذشت
چشمان سرخ آسمان
به خواب سبز رسید
*درکوچه ی دلم
شکوفه های تنهایی گشوده شد
با بوی دلنشین خلوت خود حال می کنم
*
درالمپیک دلت آخر طلایی می شوی فارغ از دردو غم و هر ابتلایی می شوی
با قدمهای بلندی می روی سمت طلوع بی گمان امسال تو کرب وبلای می شوی
*
ودماوند سرش را
از سقف دود ها بالاتر گرفته است
تا نفسی چاق کند
*
شرمنده رفت پشت کوه و قایم شد
خورشید روز جمعه ی ما
چون نیامدی از راه
*
وقتی نگاه خورشید
بخشنده می شود
قطره هم پروراز می کنند
*
آن موسم افلاکی هنگام پریدن بود هنگامه ی بی باکی هنگام پریدن بود
رفتی به فدای جان در بارگه جانان بابال وپر خاکی هنگام پریدن بود
دردشت منا پرشد جای قدم دونان ازخیمه ی نا پاکی هنگام پریدن بود
درسعی و صفا بودی راهی به در مروه باهمت و چالاکی هنگام پریدن بود
آن دم که زداغ یار برجان وتنت بنشست سردابه ی غمناکی هنگام پریدن بود
چون سرور خود بودی درکرب و بلا محصور باکام عطشناکی هنگام پریدن بود
با دشنه ی تاریکان درخون بفتادی تو با سینه ی صد چاکی هنگام پردن بود
- ۹۴/۰۸/۱۳