دفتر شعر 2 رضا عیسی آبادی
دفتر شعر 2 رضا عیسی آبادی
بیا که سرو چمن خاک راه دلدار است نشسته گل به گلستان حزین و بیمار است
ترحّمی بنما ای گل همیشه بهار که بوی غنچه ی نرگس سرآمد کار است
*
شب است و ابری دوران و پهنه تاریک است کنون که راه رسیدن به قله باریک است
درانتظار فرج تا سحر نمی خوابم شنیده ام که رخت را طلوع نزدیک است
*
بیا که بند ستم دست ناتوان بسته است شتاب پای سواران زگرد ره خسته است
تویی که ظلمت شب را شکست خواهی داد اگر طلوع نمایی جهان زشب رسته است
*
بیا که بزم غریبان زمیهمان خالیست سرای دنج یتیمان قرین تنهایی است
امید وصل تو ای شاهکار خلق جهان برای کودک قلبم شبیه لا لا یی است
*
دلم سرشار یاد باصفای شاخه سارانت وطن تمام استخوانم قطعه ای از یادگارانت وطن
فدای رود ها و چشمه های پاک تو گردیده ام تمام بود من یک جمله ای از پاسدارانت وطن
*
دیدم که گل به شاخه افشای راز می کند با چهره ی گشاده لبخند وناز می کند
بلبل به شوق رویش مشاطه کر ده بر لب با زخمه های جانش صد نغمه ساز می کند
پروانه بزم دارد درپیچ وتاب گلها از دور دوستانش او پیله باز می کند
سرو ا زصفای محفل دستان مهربانش از بهر شکر ایزد بالا دراز می کند
شکرانه کرده قلبم بر قبله گاه یادت سجاده گسترانده دارد نماز می کند
درسفره ی خیالم با هفت سین یاددت هجران سالیان را رفع نیاز می کند
*
ازخیابان رد شدن رسم ورسومی داردا فهم آن بر کودکان نفع عمومی داردا
بی توجه بودن ما بچه ها بر این رسوم بس ضررهایی به ارقام نجومی داردا
پس بیا با هم بخوانیم نقشه های راه وچاه چون که افتادن دران آثار شومی داردا
راه اول در عبور ازجاده بهر ما پل است هرکس از آن رد شود امن القدومی داردا
پل اگر دور است از آنجا که هستی یا که نیست خط کشی های خیابان پیش رو می داردا
ماشین مش ممدعلی هم وقت از خط رد شدن با قوانین به جا منع هجومی داردا
راه سوم در خیابان آن چراغ رهنماست روی لامپش آدمک با طرح بومی داردا
رنگ سبز و رفتن با احتیاط آدمک بهر ما راحت گذشتن را نکو می داردا
رنگ قرمز موقع استادن ما بچه هاست آدمک هم جای خود چون سیخ رومی داردا
وقت رفتن از خیابان دید اول سمت راست دانشش بر کودکان حکم علومی داردا
بعد آن بر سمت چپ باید به دقت بنگری رد شدن را بی خطر از بهر تو می داردا
گرتوبشناسی همین رسم ورسوماتی که هست رد شدن را بهر تو مثل هلو می داردا
*
نهان در پرده بود اما
فروغ مهر او برمردمان جاری
نهان از چشم مردم در پس تقدیر اجباری
برای مصلحت رخسار از مردم نهان می داشت
نگارش می نمود هنگامه ی دوران غیبت را
میان لشکر کفار سکنایش ولی
دلش بر یاری اسلام اندر صف اول
حصار لشکر اورا مانع وسدّی نبود هرگز
که یک تن خود سپاهی بود ولشکر بود و بی پروا
زبانش چون که تفسیر کلام حق بنمود
زهر تیغی و تیری پر صلابت بود وبرّان تر
وقارش پر صلابت بود اند ربر بی مایه ی دونان
امام عسکری نور هدایت بود
ابالمهدی شه خوبان
*
دندان شیری
یک دوست دارم من در دبستان همباز ی خوب، خوش رو و خندان
هم صحبتم را که همچو جان است یک روز دیدم افتاده دندان
لبخند خود را بر من نشان داد از غصه دیدم گردیده نالان
ازجمع در ها یک دانه کم بود گشتم به حالش نالان وگریان
آموزگارم چون حال مادید اینگونه خندید مرد سخندان
دندان شیری هستند اینها باید بیفتند یک یک عزیزان
هرکودکی که در حال رشد است تعویض گردد دندان بدینسان
جایش بروید دندان دایم سی تا و دو تّا چون درّ غلطان
*
چراغ راهنما
یک دوست خوب من هم خوشحال هم خندان بر یک پا استاده در چار راه یا میدان
دارد او سه تا چشم بر روی پیشانی چشمان درشتش از دور است نمایان
چشمانش رنگین است هم سبز و هم قرمز یک چشم دیگر زرد هم خوش رنگ هم رخشان
روشن شد چون قرمز آدمک ایستاده نباید بگذریم شلوغ است خیابان
وقتی شد روشن سبز آدمک می رود باید ما رد شویم آرام و در امان
چشم زرد چشمک زن برای احتیاط جمع شده با این رنگ حواس هر انسان
اسم این دوست من چراغ راهنماست دوست خوب برای تمام کودکان
گوش کنیم حرف آن حافظ جان ماست توجه نکنیم می شویم ما گریان
*
باغ کاعذی
خیلی با من حرف می زنه اما زبون نداره چون همیشه کتاب خونه است سواد خوبی داره
درخت پر باریه و بابرگهای زیادش ازتوی هر برگ قشنگ چه میوه ها می آره
وقتی که من تشنه شدم برای علم ودانش بارون دانستنی را بر سرمن می باره
تمام صفحه های آن لبریز زندگی هست در بخشش و محبت شبیه جویباره
کتاب نام دارد چون باغی از کاغذ است فایده وسوداین دوست زیاد و بی شماره
*
دهان
من کشف کردم برروی انسان یک عضو خوبیست خیلی نمایان
زیر دماغ و بالای چانه یک غار زیبا گردیده پنهان
این عضو والا خوب و مفید است دارد وظیفه های فراوان
نامش دهان است کز آن تراود هرحرف زیبا چون درّ غلطان
من می خورم از راه دهانم هم میوه ها را هم آب و هم نان
مجموعه ای هست با جزء جزءش کارایی آن گشته دوچندان
درابتدای این غار لبها باشند حقیقت دروازه ی آن
هم خنده دارند هم اخم وافسوس همکار خوبند بر این گلستان
باید بدانید بعد از لبانم دارم دو ده تا درّ درخشان
با نظم و ترتیب دریک ردیفند هستند آنها زیبا و رخشان
بهر جویدن داده خدایم نام قشنگ آنهاست دندان
یک جزء دیگر نامش زبان است بر طعم ومزّه او هست سلطان
جز این که گفتم کارش کلام است یاری نماید بر هر سخنران
مجموعه اش را حلق آخرین است هر چیز خوردم بلعیده آنان
حلق و زبانم، لبها ودندان با هم نمایند من را چه گویان
گفتن و خوردن کار دهان است همسایه را هست او همچو یاران
وقت تنفس او با دماغم همکار خوبیست هم یار جانان
قدر دهانم راخوب دانم درپاکی آن هستم چه کوشان
ازخوردن داغ پرهیز کردم تا او نگردد رنجور ونالان
مسواک کردم هرروز آن را با این نظافت شد جزء چاکان
*
نیمه شب مرغ دلم باز گرفتار توشد دست رد سینه ی اغیار زد و یار توشد
تاسحر درقفس یاد تو زندانی بود کودک پای دلش توسن رهوار توشد
آنکه در کوچه ی عمرش به سلامت می رفت با رخت درد به جان آمد وبیمار توشد
غافل از خود شد و از دست بیانداخت کنار رسم دیرین خودو عاشق رفتار توشد
چونکه گم کرده خود اندر تب هجران تو بود روز وشب بی خود و بی دل پی جستار توشد
برکشید ازهمه عالم نظر شیدایی سجده زد پیش تو و دست به دستار تو شد
خودکه سالار دل جمله ی بیماران بود پایه ی مکنت خود سوخته و خوار توشد
دست صحت نتوانست نگهدارش بود ملتمس بر شرر گونه ی تبدار توشد
بس که آزار کشید از قبل تنهایی بی شک از جان و دل آماده ی آزار تو شد
تا که روحش به سراپرده ی مهرت پر زد فارغ از خاک شد و مرغ سبکبار توشد
*
در دست بقا گرفته ام شاکله ی ایمان را آورده ام از بهر جهان قاطع یک برهان را
درراه رسیدن به تو مدّت هیچ است شش ماهه پذیر از دل جانسوز من این قربان را
*
دردشت بجز تیغ و سنان چیزی نیست غیر از دل مهجور زنان چیزی نیست
اینجا که چراغ شعله از کف داده است جز سایه ی سرد رهزنان چیزی نیست
*
یک دختر زار باجان خسته درکنج خیمه تنها نشسته
رفته عمویش پشت و پناهش از غصه ی او قلبش شکسته
رفته برای لبهای تشنه آبی رساند او برنگشته
دیده است اورا درراه خیمه با دست خونین با چشم بسته
تنهای تنها دربین لشکر افراد دشمن هم دسته سته
*
در ان بیابان یک کاروان است غمگین و خسته اما روان است
درراه رفتن یک کودک زار بیچاره گشته اوناتوان است
درزیر پای بی کفش او هم سنگ وشن و خار بس مهربان است
با بو سه ی خویش برزیر پایش این طفل بی جان را میزبان است
*
کنج خرابه من گریه کردم ازهجر بابا صد شکوه کردم
هم تشنه بودم هم زار و نالان ترسیده بودم از نیزه داران
شام شب من شاهانه آمد روی طبق بود با جامه آمد
من درد دلها راگفته بودم باچشم بابا همسفره بودم
*
می نوشت و پاک می کرد او
نکته های خفته در دالان نمناک دلش را
می نوشت او با نوشت افزار همچون قلب و پندارش سپید
بروجود تخته ای چون روزگاران سیاه
می نوشت از آب و بابایش که با خود برده بود
خاطرات دست پر مهر و سراسر پینه را
می نوشت از مادر درزیر باران آمده
لیک قلبش خیس بود از حسرت دیدار او
می نوشت او چون ستاره دردل شام سیاه
ابر بد طینت ولی پوشانده رخسارش چو ماه
*
صبح تاشب با گوشیمون بسته ی خوب آپ می کنیم می فرستیم اس ام اس مثل کتاب چاپ می کنیم
هرکسی اون ور خطه که به ما پیام می ده با هزار عشوه وناز دل اونو قاپ می کنیم
اگر از اون سمجا بود که به رامون نیومد مثل یک سگ گرسنه واسش هاپ هاپ میکنیم
یابرا اون کسی که جواب ما دلبری کرد مثل چکش روی در با قلب تاپ تاپ می کنیم
درازای هر کسی که بیشترین لایکو گرفت جمع می شیم دستامونو برای اون کاپ می کنیم
شعر های خوشگل و ناب برای هم در می کنیم ازتوی همون چیزها موسیقی پاپ می کنیم
اگه قسمتی شدو کنار هم گرد اومدیم همگی باهم دیگه یه رقص هیپ هاپ می کنیم
می گیریم عکسهای همدیگه رو از تو کاربرها روی اون هرجوری شد هم فتو هم شاپ می کنیم
*
بود ما شمعیست بهر دیگران بهر روشن کردن چشم جهان
روز ما یک روز پرباران بود تا طراوت گیرد از آن سنبلان
روز ما هر چند روز ابری است بهر باریدن بود تقدیرآن
روز ما گر پر هیاهو گشته است نشر آزامش بود درکارمان
ما بسوزیم از صفای جان خویش تا که روشن گردد از آن روحتان
*
سوراخ بافور
به بافور خنده زدم به خاطر سوراخ تنگش واسه اون کلّه ی گنده ش واسه ی شکل هونگش
واسه عاشقای مست وچتای هوس پرستش برای مشتریای کج وکول و خل ومنگش
که چه جوری با یه دونه سوراخ ته سوزنی همه رو کرده گرفتار وزدند سینه به سنگش
مگه اون درب گاراژه که به گندگیش بنازه تازه اون قیافه ضربدر می زنه به عاروننگش
اومدم حالی بدم بهش که مسخره ش کنم فوت کنم از ته اون تا بشنوم صدای زنگش
یه دفه نعره اومد ازتوی اون سوراخ کور منو از جاورپروند شبیه پرتاب فشنگش
شده بودم مث جن دیده زبون بسته ولال دیگه من گوش می دادم به حرفای ناز و قشنگش
جمع که شد حواس من اینجوری اون تیکّه پروند رد شد از سوراخ من هرچی که شاه آورده چنگش
یا همون سردار بنگی که گذشت از تونلم تمام سربازای سواره ی رفته به جنگش
همه ی هیکل یک جوان قلچماق و یل رد شد از من که چقد رسیده بود به آب و رنگش
یکی بود مقنّی بود صد تا قناتو کنده بود توی یک سال این توشد با دسته ی بیل و کلنگش
یه شکارچی که فقط شیرو پلنگ شکار می کرد اون هم از عبوری ها بود تازه با اسب و تفنگش
حاجی کدخدایی با ملک وزمین و صد دهات همه شونو هورت کشیدم تویه لحظه ی درنگش
اینجوری نیست عزیزم قدّ و قواره مونبین نباید کم بگیری افعی را تو به پای لنگش
توکه سررشته نداری تو حساب و اقتصاد واسه هر چیز نباید بی ارزشی زنی به انگش
مثل فرمانده ی جنگی که فقط یک نفره اگه عاقل باشی تو فکر می کنی به تیپّ و هنگش
صدفو دیدی چقدر بی ارزشو فسقلیه واسه مروارید توش می بره صیّاد زرنگش
خودت هم اگر خیال کردی کلفتی. نگذری. واسه رو کم کنی هم شده بزن لبی به بنگش
سرتکون دادم و گفتم که بابا حق با توئه حالا تو به دل نگیر بچه شدم به شوخ و شنگش
دیگه تسلیم شدم و حرف حساب و بی جواب بدجاگیر کرده بودم تو هچل قافیه تنگش
*
رفتم به حمّام بابچّه هایم بابارو بندیل آذوغه هایم
با موش و اردک تمساح ولک لک همراه من شد جندین عروسک
وقتی رسیدیم با هم به ساحل از تن درآمد رختای خوشگل
با هم نشسته نزدیک چشمه هم شیر و هم دوش آنجا ضمیمه
گلهای زیبا بر روی کاشی درباغ بودند آماده باشی
وقتی که شد باز پیچ از دل شیر آب ولرمی گشته سرازیر
پاشیدم آبی بالا و پایین تا آب نوشند گلهای رنگین
شد آب جاری یک دفعه بس گرم ابر و بخاری گشته فراهم
یک غول جادو از آن برون جست هم بازی ما گشت وبرگشت
آب پاشی بازی با کاشی کردیم برروی شیشه نقاشی کردیم
یک تشت قرمز استخرمان شد اسم من آنجا باز هم مامان شد
تاکه پریدم در بین آنها با پا وسرها رفتند بالا
باران که بارید از پنجه ی دوش آبکش شدند آن دم گربه وموش
یک لحظه گشتم یک مادر خوب گفتم به طفلم یک حرف محبوب
ای بچّه ی خوب و آلبالویی درمصرف آب کن صرفه جویی
بعد از تلاش وبازی نهایت دلواپسی شد بر من مسلط
با خود نمودم فکر درازی ازچه شدم من مشغول بازی
خیلی به ما این جا خوش گذشته یک ساعت انگار یک لحظه گشته
اما دل من درخانه مانده پیش عروسک هایی که مانده
جای رباطم اینجا چه خالیست چون سیم وبرقیّ و اتصالیست
باید سریعا برگردم آنجا دلتنگ من باشند بی شک حالا
آبی کشیدم من دست وپا را تندی بشستم هم بچه ها را
شامپو نسوزد تا چشمشان را بابطری آب شستم من آنها
با حوله خودرا ما خشک کردیم با عطر خوشبو چون مشک کردیم
وقتی که رفتم توی اتاقم دیدم که لا لاست آن خرس چاقم
دارد نگهبان پر توانی رباط سرباز آ ن یار جانی
*
درکار قنبر حال غضنفر
یک باغ خوشگل ویلایمان است بس جای دنجی برمیهمان است
یک روز در باغ سرکرده بودم برگ وبساطی گسترده بودم
با حال خوب و با کیف عالی لم داده بودم برروی قالی
دریک طرف بود انجیر و پسته در یک طرف شش لول و سه بسته
جنس زغالم از چوب لیمو گوشت کباب راسته دو کیلو
درآن طرف پارک شاستی بلندم آن سو ترک هم اسب سمندم
هم نوکرم بود هم کلفت ناز چند از رفیقان با فخر و اعزاز
با خنده وشاد آواز کردیم سیر فضا را آغاز کردیم
اول زغالی آتش نهادیم بر گَّّرد بافور دستی گشادیم
یک لول از آن جنس آماده کردیم با آتش آن را پف داده کردیم
بر رسم مردی گفتم بفرما بر دوستانم با شور و گرما
اول بزد یک کام پلنکی چرخاند سررا رخساره رنگی
دوم چه ها کرد با کام محدود او ساخت برما صد حلقه ی دود
سوم نکو بست راه نفس را کز جان بنوشد اعجاز بس را
نوبت که آمد بر آسیابم آماده بود از آتش کبابم
یک لقمه ی چرب از آزمایش درکام کردم بایک نمایش
جانی گرفتم از چربی نوش بر پشت بافور گشتم هماغوش
یک پک زدم من بر کام بافور با خود بگفتم تنگ است بدجور
یک میله یا سیخ پیدا نمودم سوراخ آن را اوستا نمودم
چون شد برایم تنگش سه اینچی گفتند یاران "احسنت داوینچی"
کام عمیقی از آن گرفتم وز عمق بافور این را شنفتم
گفت او به من یک راز نهانی کان راز را من گویم بدانی
گفت او عزیزم ای یار جانی سوراخ من را تو تنگ خوانی؟!
پس قصه ام را از جان نظر کن با من بیا و یک دم سفر کن
با هم بگردیم درکار قنبر گشتی زنیم در حال غضنفر
قنبر همان که همسایه ام بود درکار بافور هم پایه ام بود
دیگر غضنفر استاد ما بود از بچّگی در کار فضا بود
قنبر اخیرا یک باغکی داشت هفتاد برداشت از هرچه می کاشت
درآن درختان با قطر ده فوت ازجنس گردو هم نار و هم توت
وقت درو صد خاور لبالب از باغ می رفت هر روز و هر شب
پاروی او هم افتاده از پا از بس که پول از آن رفته بالا
دوست و رفیقان و آشنایان را محترم بود وهم غریبان
هرکس که او را درکوچه می دید بهر سلامش می گشت خمشید
بهتر از او بود کار غضنفر درمال و مکنت چون شاه قنبر
بود حجره های بابش فراوان درطول بازار گسترده آنان
برهرکدامش نوکر نهاده خود بر تمامی امر و اراده
درراه ثروت آن مرد عالی هرروز می رفت روبه تعالی
وقتی غضنفر پول از پدر خواست گردو غباری از پول برخاست
اورا پدر گفت ای نوردیده بابت به خردی خفت کشیده
دربچگی بس محنت بدیدم جای تو هم من سختی کشیدم
هرجاکه آمد خرج طلا کن ازجسم وجانت رفع بلا کن
آری غضنفر پاشید و پاریخت با پول بابا با هرچه آمیخت
آخر بیافتاد در چاه بافور همراه قنبر چسباند ه نا جور
یک یک گذشتند از تنگ سوراخ باغ و تجارت بی درد و بی آخ
هم بار خاور، هم کلفت و زر بازار و عزّت رفتند از این در
با یک اشارت گردیده جارو از دست آنها هم پول و پارو
قطر درختان ده فوت اگر بود در تنگه ی من بس خوش سفر بود
جانم نظر کن یک بار دیگر برسوتک مکن با حال خوش تر
از این گذارد شاستی بلندت درکام آن است اسب سمندت
هم نوکر و هم یار و رفیقان هم باغ و جانت راهی در این خان
گریار مایی تا پای جان باش یا بازگرد و امن وامن باش
*
بشته ی لحمت
(به لهجه ی شیرین مافنگی)
ای شلول پیروژ ایا تاج شل من بشنو تو شخن اژدهن پل گهل من
من لا که ببینی که چنین فلشفه دانم اینها همه لا از شل بی واهمه خوانم
دل کال فژا بودم وبی شک خلبانم چون با شل خود شوت ژ دیوال شکانم
موشیقی نابم که بدانی ویالونچه اشت هم الکش من نی ژن و شیپول و کمانچه اشت
یک عمل دویدم پی یک شیخ ونگالی حتی مالاتون هم نکند همچنه کالی
دل یافتن جنش و فلوشنده ی نا جنش اشتاد شدم بش که گلفتم یقه چون پنش
اژ شبح دویدم که ژ له بوق شگ آمد دادم به همان شاقی و یک جا به لگ آمد
دیگل نه ژنی دالم و نه خانه و فلژند دل کوچه شدم لاهلو و شالک و دلبند
شلکال پلیش هم که همه ش دنبال دژداشت دشت اژ شل من یه چیژی فهمیده که بلداشت
حالا توی پالک وتو مجالش به کلاشم بل خاک ملیدان خودم بژل بپاشم
هل چیژکه کشفم شده دل حلّ مشائل من بل کف اخلاش نهادم بل شائل
باشد که قبول افتد اژم این همه ژحمت اژدشت تعالی بلشد بشته ی لحمت
ترجمه
بسته ی رحمت
ای سرور پیروز ایا تاج سر من بشنو تو سخن ازدهن پر گهر من
من را که ببینی که چنین فلسفه دانم اینها همه را از سر بی واهمه خوانم
در کار فضا بودم وبی شک خلبانم چون با سر خود صوتز دیوار شکانم
موسیقی نابم که بدانی ویالونچه است هم اُرکس من نی زن و شیپور و کمانچه است
یک عمر دویدم پی یک سیخ ونگاری حتی ماراتون هم نکند همچنه کاری
در یافتن جنس و فروشنده ی نا جنس استاد شدم بس که گرفتم یقه چون پنس
از صبح دویدم که زره بوق سگ آمد دادم به همان ساقی و یک جا به رگ آمد
دیگرنه زنی دارم و نه خانه و فرزند در کوچه شدم راهرو و سالک و دربند
سرکارپلیس هم که همه ش دنبال دزداست دست اس سر من یه چیزی فهمیده که برداشت
حالا توی پارک وتو مجالس به کلاسم بر خاک مریدان خودم بذر بپاشم
هر چیزکه کشفم شده در حلّ مسائل من بر کف اخلاص نهادم بر سائل
باشد که قبول افتد ازم این همه زحمت ازدست تعالی برسد بسته ی رحمت
بیچاره مادرم
دیشب به صبح
نشسته بود مادرم
می دوخت وصله ای برای پیراهنم.
دیشب به فکر کلاهم نرفت به چشمش خواب
بهر خریدن پیراهنی برایم گرم.
بیچاره مادرم
بیچاره مادرم.
مادرم با جسم خسته ی خود
باچرخ کهنه ای که جهاز عروسی اش بود
برصفحه ای از تاروپود پیراهنی
بامرکبی از نخهای سردوسیاه
تاصبح می نوشت تا صبح می دوخت
تاصبح می گریست تاصبح می سوخت
می نوشت آنجا گلایه ای ازتنگی دستش
می نوشت آنجا حدیثی از کسالت کودکش
می نوشت آنجاچرارفتی ومرا اینگونه
بی یارویاور وتنها
بادوطفل یتیم
بیچاره بگذاشتی
آواره بگذاشتی
بیچاره مادرم
بیچاره مادرم.
مادرم را چونکه می بینم
نزار وخسته است
دردقلبم می فشارد
چشم او غم بسته است
خواهرم وقتی که می گویدبه شوق
مادر برام کفشی بخر
حرف قلب مادرم را من فقط می خوانمش
دردورنج مادرم را من فقط می دانمش
اوولیکن خوب می گوید:
عزیزم می خرم
باشد عزیزم می خرم
خواهرم وقتی که توپی راقشنگ
دست دیگر دختران می بینداو
دردلش نقش امیدی می شود
"مادرم از مال تو بهتر برایم می خرد"
آه افسوس ازخیال باطل طفل صغیر
کاینچنین گشته است دردام نداری ها اسیر
دخترک بابچه ها دیگر به بازی می رود؟
تانباشد کفش گلدارقشنگی زیب پای کوچکش
تانباشدچادرش
چون برگ گل رنگش سفید
بردل غم دیده اش کی می رسد نور امید
خواهرم باسنگ بازی می کند
خواهرم با خاک بازی می کند
کودک است وبچه ها اورا به بازی می برند
وصله ی کفشش برای جلوه سازی می برند
اوولیکن این حقایق را نمی داند کنون
کودک است و این ظرایف را نداند از جنون
صبح یک روز سیاهی
بی تمناگشته بود آغاز
نطق طنزدخترک شد اینچنین باز
"دوستم به من گفته
بیچاره اید شما
بیچاره یعنی چه
اون خنده داره مگه؟"
نیلگون شدرنگ زرد مادرم زین گفتگوآخر
ولیکن
اونخندیدونگرییدونکرد او هیچ کاری
چونکه بیچاره دگرکاری ندارد
چونکه بیچاره دگرباری ندارد
اندراین دنیای بی مهر ومحبت
بی کس است ویارو غمخواری ندارد
کودکی ها یاد دارم با مادرم
رفته بودیم پارک یاهم سینما
اینچنین آزرده شد
گفت وشنودبین ما
گفتمش مادر بریم چرخ وفلک
گفت از آن می افتی آن خیلی بداست
گفتمش بشقاب پرنده یا که تاب؟
گفت تاب بازی بکن آن بهتراست
بستنی گفتم برایم می خری؟
گفت هواسرد است سرما می خوری
بادکنک خواستم بلال وتخمه ای
سنجدوتوت وکباب ولقمه ای
دست من را او گرفت وگفت
فرداهم می آییم
آنجا برایت می خرم
سینما راهم فردا می برم
گریه ی من انتهای ماجرابود
لحظه های جالبی در بین ما بود
آمد آن فردا وصد فردای دیگر
مانرفتیم پارک وتفریحی دگر
صبح جمعه توی خانه مانده بودم
گفت این را خواهرم
مادر مرا پارک می بری؟
زودگفتم خواهرم
اندازه ی انگشت دستت صبر کن
تاکه وقتی من بزرگ و خوب شدم
هم من و هم مادر وهم خواهرم
می رویم پارک وغذا هم می بریم
بسته های تخمه ها را می خریم
با دو بال شاپرکها می پریم
می خریم آنجا گل ونوشابه ای
می خوریم آنجا کباب ولقمه ای
زمستان1378
باز بر فرش زمین خیمه ی خورشید نشست برسراپرده ی جان مهر روادید نشست
شاه دل تخت زر سینه رها کرد و تپید بردر کلبه ی شاهانه ی امّید نشست
روشنی هدیه ی افلاک شد از تیره ی خاک دل شب دیده ی نورسته زتهدید نشست
جمله ی بود ونبود ازلب هرذرّه بخاست هم زافکار پریشان خم تردید نشست
جام آدینه نهادند بر باده ی جان صوفی معتکف صومعه بر دید نشست
صولت غصّه وغم از بر مجنون گذشت برلب بسته ی لیلی گل خندید نشست
با وجودی که نیامد ز ره آن یار ودود آرزوخانه ی جان بر تب تمدید نشست
*
دراین ترافیک سنگین وسوسه ها چه کند می رانم مسیر مقصد را
با سرعت هیچ در توقفگاه می گازم درجاماندن ازهمه سبقت می گیرم هرچه می گازم بیشتر می بازم
هجوم دود وبوق وقار قار اگزوزکان موسیقی آشنای دیرینم شده است
مسیر درنظرم چقدر پرپیچ وخم می نماید حالا که آشوب وسردرگمی درجی پی اسم افتاده است
چراغهایم همه نوربالا می زنند وراهنمای چپم چشمک می اندازد قفل فرمان بر چرخش به راستم زده اند
قوانین راهنمایی سمندر شده اند رنگ عوض می کنند تابلو ها را دیگر نمی فهمم
سوت پلیس و آژیر هشدارش دیگر بیدارم نمی کند
من محکوم به تصادفم محکوم به چپ کردن محکوم به توقف محکوم به اعمال قانون
به جرم رعایت باورهایم بایدک کش بی ارادگی به پارکینگ منتقل می شوم
پارکینگ فراموشی
وباید در آنجا بمانم تا بپوسم.
*
بابچّه های همبازی می ریم توکوچه ها بازی
ادا وشکلک می سازیم شکل عروسک می سازیم
ملخ می شیم می پّریم برّه می شیم می چّریم
تاسیر بشیم می گردیم به خانه برمی گردیم
*
قورباغه و قورباغه قورباغه توی باغه
عینک اون ملاغه الّاف یک دماغه
خوش به حال کلاغه که منقارش دماغه
*
بابیل کوچک خود می رم درون باغچه پیش خودم می برم دانه میون بقچه
خاک و با بیل پودر می کنم ضمیمه اش کود می کنم صاف می کنم بعد از آن خاک زمین با بیلچه
برروی خاک می پاشم با دستهای امیدم بذر شوید وریحون، با ترخون وتربچه
آب می پاشم به آنهاتا به زمین بچسبند تا نبرد آنها را به خانه اش یه مورچه
بعد تمام کارها دست به دعا می برم تا زودتر از خاک بیاند سبزی ها تو ی کوچه
*
کوچه ها مرا می پیمایند جاده ها از من عبور می کنند
درختان وسنگفرش خیابان دوان دوان از من می گذرند
سالخوردگان کندپا نیزاز من سبقت می گیرن ودور می شوند
قطار عمر هم با شتاب از من می گذرد
ومن هنوز هم که هنوز هست درجای خود محکوم به سکوتم محکوم به ایستادن محکوم به توقف
هرقدر می دوم همانجایی هستم که هستم
راه پیشرفت مرا سیلاب باخودش برده است
آن سوترک هایم نیست و نابودشده است
من در نظام طبقاتی خود گیر افتاده ام.
*
شمرده ام من هنوز پونزده و شونزده تا روز
به پشت کوه می رندخوب خورشیدها وقت غروب
شمرده ام از آن دم که اونها رومن دیدم
یک ودو و سه و چار هفت و هشت و بیشمار
توپشت کوه سفید انباره پر زخورشید
وقتی بزرگتر شدم می رم به پشت اون کوه
هرشب یکی می آرم توپشت بام می زارم
تاشب همه ببینند برندو گل بچینند
تا شبها روشن بشند مثل رخ من بشند
*
می وزد نسیم جان روی گلدان بهار می تراود به لبش نغمه ی شوق هزار
می کشد شانه ی مهر مثل یک مادر ، باد روی گیسوی چمن موی افشان چنار
کودکان غنچه باز چشم خود گشوده اند بر جلوس پروانه می کشند انتظار
*
علی کار چشمه یک گل سرخی دیده ازبس که دوستش داره هنوز اونو نچیده
علی رو خوب می شناسم یه کم زیاد خسیسه
من می دونم که هیچ وقت گل و به من نمی ده
یه روز که اون تو خوابه یواش به اونجا می رم
از روی خوشگل گل دوسه تا عکس می گیرم
از بوی زیبای اون گاز نفس می گیرم
*
توشاخ بید تنها کلاغه تخم گذاشته علی که خیلی فرزه شاهکار خوبی کاشته
با ماژیک قرمزش تخمو نشون گذاشته
منم فکر شکارم تا نقشه ای بکارم با ماژیک آبی ام تخم و نشون بذارم
*
آموزگار دانا آمدکلاس ما باز از شوق دیدن او خواندیم همه به آواز
خوش آمدی باغبان به باغ پرگل خود زمهرولطف تو شددرهای علم ما باز
باران رحمتی توازروی عشق و ایثار باریدنت به گلها هرلحظه کردی آغاز
با خنده های شادت از غصّه می گریزم گلهای شادمانی با قلب ماست دمساز
بابال و پرّ دانش سیمرغ عقل و ادراک بر روح وجان ماها آورده ای توپرواز
*
غنچه ی بشکفته را درکوچه و صحرا مبر بوی عطر پاک او را نزد بدخوها مبر
گرچه در باغ گلستان، گل شکوفا یی کند گوهر نایاب اور ا جانب هرجامبر
*
گوهرجان ودلت رانقش دیواری مکن شادی رعنای دل را همره زاری مکن
ارزش هر کیمیا بر سختی جستار اوست درّرخسار خودت حرّاج بازرای مکن
*
راز دردانه چو آهسته بماند مال توست ملک گنجینه چو در گنجه بماند مال توست
می دهد ازدست مروارید ،اگر لب واکند صدف عفت اگر بسته بماند مال توست
*
میوه ای گردرگذر آید به شاخه می رود مرغ خوشخوان چون بخواند روی شانه می رود
ارج وقرب کیمیایی را که در ره ریختند هرچه هم باشد بها دار و شهانه می رود
*
دوش در محفل ما بوی گل یاد توبود جلوه ای از هنر وسایه ی آباد توبود
تا سحر درگرو یاد تو خوش خوابیدم جان وسرمقتصدوصل به میعاد تو بود
*
گنج در گنجینه می ماند امان راز دل در سینه می ماند امان
ازبلای سنگ دوران با حجاب صورت آیینه می ماند امان
*
آن گل که سر کوه نهان است گران است آن در که به شهر لامکان است گران است
آن سنگ گرانمایه که رخ پوشانده است نه آنکه به دست دیگران است گران است
*
شوق دیدار تو در جان ودلم می پیچد عطر امّید توچون بوی گلم می پیچد
باغ رویایی من گشته گلستان رخت کزخم کوچه نگارین عسلم می پیچد
لیک اندر کف من یک اثر از موی تونیست جار بیچارگی از دست شلم می پیچد
چون میسر نشود فیض عظیم قدمت شادی بی رمقم جانب غم می پیچد
موج بی بودنت افتاده به دریای دلم جان مغروق من از روی بلم می پیچد
درفراغ گل توکار زگفتن چیدم درسکوت لب من پای قلم می پیچد
جان بر افراشته اغم درحرمت شیداوار بی تو طوفان بلا سمت علم می پیچد
آتش هجر تو درجان ودلم افتاده است سوز بی حد به دل مشتعلم می پیچد
بسته برمن همه درهای امید از دوریت پرده ها دور سرم مثل کلم می پیچد
زاروبیمار شده این تن بی مقدارم بوی کافور غمت به هیکلم می پیچد
من که در سلسله ی موی تو گیر افتادم دام پنهان تو در سلاسلم می پیچد
بشکن این جام جدایی و زمه روی نما وسعت خواهش دل به عجّلم می پیچد
اگر از مهر رخت صبح دلم نگشاید درشب تیره کفن زیرگلم می پیچد
*
حاصل مشتاقی ام ماتم شود من با توام جام شیدایی مرا پرغم شود من با توام
می نهم من در طبق بهر تو این جان وتنم ذره ذره پیکرم هم کم شود من با توام
از بر پیکار تو گرکل عالم صف کشند بوته هاهم بهرشان آدم شود من با توام
زیر زلزال زمین از کین جمله دشمنان ناکجا آباد من گر بم شود من باتوام
چه بیایی یا نیایی قلب من جویای توست انتظارت کام من را سم شود من با توام
کاسه ی مجنونی ام ازدست لیلی بشکند راز من رسوا به هر عالم شودمن با توام
گرنباشم درشمار پاکبازان درت روسیاهی هم به من توام شود من با توام
من شنیدستم ظهورت ملزم سیصد تن است سیصد واندی اگر یک هم شود من با توام
- ۹۴/۰۷/۲۹