دفتر شعر کودک
بابا چه ماه است زیر کلاه است گلخنده های اوقاه قاه است
موی سپیدش چون ابر پاره برگرد او من هستم ستاره
یک خواهر من ناهید گویند نام برادر جمشید گویند
امّا که مادر مشغول کار است خورشید خانه فکر ناهار است
دستان بابا
آن روز باباهنگام رفتن با مهربانی دستی تکان داد بی گفتگو بوداما به لبخند مثل اشاره درسی نهان داد
گفت او مبادابرچهره ی توجزنقش لبخندرنگی نشیند هرچند پربودازغصه قلبش اندرز خود رااوشادمان داد
انگشتر اورسم نشانی هنگام رفتن دردست من بود با یادگارش برجسم و جان غم دیده ی من تاب و توان داد
وقت جدایی راز و نیازی اوباخداکردمثل سحرگاه بهردعای خیری به دختردستان خود را برآسمان داد
هنگام رفتن دستان گرمش روی سرمن چون سایبان شد دلداری من یک جمله اش بوداوباکلامش قولی گران داد
گفت او بدین دست سدی بسازم پراستقامت برسیل دشمن برپای حرفش چون کوه برخاست برعهدوپیمان مردانه جان داد
برشانه اش بودیک شال زیبا پیشانی اونصرُ مّن الله برجاده خندیدازپیش ما رفت تدبیر خود برصاحب زمان داد
آن دست باباوقتی که می چیدازخاک میهن پرگارکین را با سیم وخاری آمیخت خونش یک مین دستش برگ خزان داد
هرچند او نیست دربین ماها ازهم جدایند فرزند وبابا اما به نرخ جان عزیزش آسایشی بر پیر وجوان داد
بال و پرش شددستان پرمهراورا به نرمی پیش خدا برد آن دست باباشد یک نشانه تا راه روشن بر من نشان داد
*
برف می باره مثل پر شبیه بال کفتر
روی زمین میشینه زمین می شه سفید تر
منم چه خوشحال می شم شاد و سبک بال می شم
به زیر لب می خونم فردا کلاس درس پر
کنار آدم برفی بازی گولّه برف پر
وقتی که چشمانم
صفحه ی آسمان را می خواند
ازقاب پنجره خورشید رد شد
مادرم از در وارد شد
*
کاش که کیفم کشی بود
نخودچی کشمشی بود
مامان را کیف می ذاشتم
به مدرسه می بردم
کشمش و مغز گردو
ازتوی مشت مادر
تاسیر بشم می خوردم
*
کوله پشت مدرسه
توگوشم زمزمه کرد
"بار علمت چقدر سنگین است"
*
برجهان خندیدم
آسمان رادیدم
ازنگاه مادر
مهربانی چیدم
*
کوزه ی زندگی ام باز شدو
مادرم خوشه ی احساسش را
دانه دانه به دهانم انداخت
*
مادر من زرد است
مثل نارنج درشت
صورتش براق است
برگش آویخته به پشت
*
دل مادر دریاست
بی گمان آبی آبی باشد
من خودم فهمیدم
دردلش رنگ خدا پاشیده است
آسمان رنگ خودش را
درمیان دل مادر دیده است
*
دست مادر سبز است
همچو یک شاخ درخت
شاخه ی او پربار
میوه هایی دارد
من از آن شاخه ی لطف
سیب هم چیدم
لقمه هم چیدم
آب هم دیدم
نام هر میوهی شیرین که بری
شاخه ی او دارد
میوه هایش جور است
نام آن میوه ی جور
عشق و مهر وشور است
*
مادر من بی شک
آسمانی است بزرگ
وقت رفتن دیدم
پرستاره چادری دارد
موقع بر گشتن
آفتاب از رخ او می تابید
وستاره خاموش
باوجودی که ستاره
روی چادرهابود
غیر خورشید رخش
هیچ نمی دیدم من
*
مادر من شاید
باغبانی است بزرگ
باغ رویای مرا
دم به دم شاخه ی گل می کارد
شاخه ای از احساس
شاخه ای از خوبی
شاخه ی مهر و صفا و شادی
بوی مهر از تن او
توی دلم می پیچد
گل لبخند شکوفا دارد
قیچی بوسه ی او
علف غم زدلم می چیند
ابر چشمان قشنگش
بهر من می بارد
تاکه رعنا گردم
قالی لطف و صفایش
کف جانم پهن است
روی آن نقش طلاکوب شده
"نرود خار به پای پسرم"
*
به دست بگیرزنده می شم بخندی من خنده می شم اگر رو کاغذ بکشی خیلی برازنده می شم
هولم بده تا راه برم درون رویاها برم شکل و حروف و کلمات هرجا بخوای اونجا برم
یه دوست خوب و تمیزم توجمع کیفت عزیزم هرچی که تو ذهن توئه روتن کاغذ می ریزم
لوازمت را رییسم شایدبراشون پلیسم چون هرچی تو مغز تویه با مغز خود می نویسم
مداد تراش که سلمونه چندوقت یه باری مهمونه اگر زیاد برم پیشش هیچّی ازم نمی مونه
اون مغزمو جلا می ده صفایی ناقلا می ده اگر که از حد بگذره به جون من بلا می ده
پاکّن نگهبان منه مراقب جان منه هرجا که اشتباه برم حافظ ایمان منه
غلطهارو پاک می کنه زشت ها روغمناک می کنه ازبس که عاشق منه سینه برام چاک می کنه
*
ازخیابان رد شدن رسم ورسومی داردا فهم آن بر کودکان نفع عمومی داردا
بی توجه بودن ما بچه ها بر این رسوم بس ضررهایی به ارقام نجومی داردا
پس بیا با هم بخوانیم نقشه های راه وچاه چون که افتادن دران آثار شومی داردا
راه اول در عبور ازجاده بهر ما پل است هرکس از آن رد شود امن القدومی داردا
پل اگر دور است از آنجا که هستی یا که نیست خط کشی های خیابان پیش رو می داردا
ماشین مش ممدعلی هم وقت از خط رد شدن با قوانین به جا منع هجومی داردا
راه سوم در خیابان آن چراغ رهنماست روی لامپش آدمک با طرح بومی داردا
رنگ سبز و رفتن با احتیاط آدمک بهر ما راحت گذشتن را نکو می داردا
رنگ قرمز موقع استادن ما بچه هاست آدمک هم جای خود چون سیخ رومی داردا
وقت رفتن از خیابان دید اول سمت راست دانشش بر کودکان حکم علومی داردا
بعد آن بر سمت چپ باید به دقت بنگری رد شدن را بی خطر از بهر تو می داردا
گرتوبشناسی همین رسم ورسوماتی که هست رد شدن را بهر تو مثل هلو می داردا
دندان شیری
یک دوست دارم من در دبستان همباز ی خوب، خوش رو و خندان
هم صحبتم را که همچو جان است یک روز دیدم افتاده دندان
لبخند خود را بر من نشان داد از غصه دیدم گردیده نالان
ازجمع در ها یک دانه کم بود گشتم به حالش نالان وگریان
آموزگارم چون حال مادید اینگونه خندید مرد سخندان
دندان شیری هستند اینها باید بیفتند یک یک عزیزان
هرکودکی که در حال رشد است تعویض گردد دندان بدینسان
جایش بروید دندان دایم سی تا و دو تّا چون درّ غلطان
چراغ راهنما
یک دوست خوب من هم خوشحال هم خندان بر یک پا استاده در چار راه یا میدان
دارد او سه تا چشم بر روی پیشانی چشمان درشتش از دور است نمایان
چشمانش رنگین است هم سبز و هم قرمز یک چشم دیگر زرد هم خوش رنگ هم رخشان
روشن شد چون قرمز آدمک ایستاده نباید بگذریم شلوغ است خیابان
وقتی شد روشن سبز آدمک می رود باید ما رد شویم آرام و در امان
چشم زرد چشمک زن برای احتیاط جمع شده با این رنگ حواس هر انسان
اسم این دوست من چراغ راهنماست دوست خوب برای تمام کودکان
گوش کنیم حرف آن حافظ جان ماست توجه نکنیم می شویم ما گریان
باغ کاعذی
خیلی با من حرف می زنه اما زبون نداره چون همیشه کتاب خونه است سواد خوبی داره
درخت پر باریه و بابرگهای زیادش ازتوی هر برگ قشنگ چه میوه ها می آره
وقتی که من تشنه شدم برای علم ودانش بارون دانستنی را بر سرمن می باره
تمام صفحه های آن لبریز زندگی هست در بخشش و محبت شبیه جویباره
کتاب نام دارد چون باغی از کاغذ است فایده وسوداین دوست زیاد و بی شماره
دهان
من کشف کردم برروی انسان یک عضو خوبیست خیلی نمایان
زیر دماغ و بالای چانه یک غار زیبا گردیده پنهان
این عضو والا خوب و مفید است دارد وظیفه های فراوان
نامش دهان است کز آن تراود هرحرف زیبا چون درّ غلطان
من می خورم از راه دهانم هم میوه ها را هم آب و هم نان
مجموعه ای هست با جزء جزءش کارایی آن گشته دوچندان
درابتدای این غار لبها باشند حقیقت دروازه ی آن
هم خنده دارند هم اخم وافسوس همکار خوبند بر این گلستان
باید بدانید بعد از لبانم دارم دو ده تا درّ درخشان
با نظم و ترتیب دریک ردیفند هستند آنها زیبا و رخشان
بهر جویدن داده خدایم نام قشنگ آنهاست دندان
یک جزء دیگر نامش زبان است بر طعم ومزّه او هست سلطان
جز این که گفتم کارش کلام است یاری نماید بر هر سخنران
مجموعه اش را حلق آخرین است هر چیز خوردم بلعیده آنان
حلق و زبانم، لبها ودندان با هم نمایند من را چه گویان
گفتن و خوردن کار دهان است همسایه را هست او همچو یاران
وقت تنفس او با دماغم همکار خوبیست هم یار جانان
قدر دهانم راخوب دانم درپاکی آن هستم چه کوشان
ازخوردن داغ پرهیز کردم تا او نگردد رنجور ونالان
مسواک کردم هرروز آن را با این نظافت شد جزء چاکان
یک دختر زار باجان خسته درکنج خیمه تنها نشسته
رفته عمویش پشت و پناهش از غصه ی او قلبش شکسته
رفته برای لبهای تشنه آبی رساند او برنگشته
دیده است اورا درراه خیمه با دست خونین با چشم بسته
تنهای تنها دربین لشکر افراد دشمن هم دسته سته
*
در این بیابان یک کاروان است غمگین و خسته اما روان است
درراه رفتن یک کودک زار بیچاره گشته اوناتوان است
درزیر پای بی کفش او هم سنگ وشن و خار بس مهربان است
با بو سه ی خویش برزیر پایش این طفل بی جان را میزبان است
*
کنج خرابه من گریه کردم ازهجر بابا صد شکوه کردم
هم تشنه بودم هم زار و نالان ترسیده بودم از نیزه داران
شام شب من شاهانه آمد روی طبق بود با جامه آمد
من درد دلها راگفته بودم باچشم بابا همسفره بودم
* رفتم به حمّام بابچّه هایم بابارو بندیل آذوغه هایم
با موش و اردک تمساح ولک لک همراه من شد جندین عروسک
وقتی رسیدیم با هم به ساحل از تن درآمد رختای خوشگل
با هم نشسته نزدیک چشمه هم شیر و هم دوش آنجا ضمیمه
گلهای زیبا بر روی کاشی درباغ بودند آماده باشی
وقتی که شد باز پیچ از دل شیر آب ولرمی گشته سرازیر
پاشیدم آبی بالا و پایین تا آب نوشند گلهای رنگین
شد آب جاری یک دفعه بس گرم ابر و بخاری گشته فراهم
یک غول جادو از آن برون جست هم بازی ما گشت وبرگشت
آب پاشی بازی با کاشی کردیم برروی شیشه نقاشی کردیم
یک تشت قرمز استخرمان شد اسم من آنجا باز هم مامان شد
تاکه پریدم در بین آنها با پا وسرها رفتند بالا
باران که بارید از پنجه ی دوش آبکش شدند آن دم گربه وموش
یک لحظه گشتم یک مادر خوب گفتم به طفلم یک حرف محبوب
ای بچّه ی خوب و آلبالویی درمصرف آب کن صرفه جویی
بعد از تلاش وبازی نهایت دلواپسی شد بر من مسلط
با خود نمودم فکر درازی ازچه شدم من مشغول بازی
خیلی به ما این جا خوش گذشته یک ساعت انگار یک لحظه گشته
اما دل من درخانه مانده پیش عروسک هایی که مانده
جای رباطم اینجا چه خالیست چون سیم وبرقیّ و اتصالیست
باید سریعا برگردم آنجا دلتنگ من باشند بی شک حالا
آبی کشیدم من دست وپا را تندی بشستم هم بچه ها را
شامپو نسوزد تا چشمشان را بابطری آب شستم من آنها
با حوله خودرا ما خشک کردیم با عطر خوشبو چون مشک کردیم
وقتی که رفتم توی اتاقم دیدم که لا لاست آن خرس چاقم
دارد نگهبان پر توانی رباط سرباز آ ن یار جانی
بابچّه های همبازی می ریم توکوچه ها بازی
ادا وشکلک می سازیم شکل عروسک می سازیم
ملخ می شیم می پّریم برّه می شیم می چّریم
تاسیر بشیم می گردیم به خانه برمی گردیم
*
قورباغه و قورباغه قورباغه توی باغه
عینک اون ملاغه الّاف یک دماغه
خوش به حال کلاغه که منقارش دماغه
*
بابیل کوچک خود می رم درون باغچه پیش خودم می برم دانه میون بقچه
خاک و با بیل پودر می کنم ضمیمه اش کود می کنم صاف می کنم بعد از آن خاک زمین با بیلچه
برروی خاک می پاشم با دستهای امیدم بذر شوید وریحون، با ترخون وتربچه
آب می پاشم به آنهاتا به زمین بچسبند تا نبرد آنها را به خانه اش یه مورچه
بعد تمام کارها دست به دعا می برم تا زودتر از خاک بیاند سبزی ها تو ی کوچه
* شمرده ام من هنوز پونزده و شونزده تا روز
به پشت کوه می رندخوب خورشیدها وقت غروب
شمرده ام از آن دم که اونها رومن دیدم
یک ودو و سه و چار هفت و هشت و بیشمار
توپشت کوه سفید انباره پر زخورشید
وقتی بزرگتر شدم می رم به پشت اون کوه
هرشب یکی می آرم توپشت بام می زارم
تاشب همه ببینند برندو گل بچینند
تا شبها روشن بشند مثل رخ من بشند
*
علی کار چشمه یک گل سرخی دیده ازبس که دوستش داره هنوز اونو نچیده
علی رو خوب می شناسم یه کم زیاد خسیسه
من می دونم که هیچ وقت گل و به من نمی ده
یه روز که اون تو خوابه یواش به اونجا می رم
از روی خوشگل گل دوسه تا عکس می گیرم
از بوی زیبای اون گاز نفس می گیرم
*
توشاخ بید تنها کلاغه تخم گذاشته علی که خیلی فرزه شاهکار خوبی کاشته
با ماژیک قرمزش تخمو نشون گذاشته
منم فکر شکارم تا نقشه ای بکارم با ماژیک آبی ام تخم و نشون بذارم
*
آموزگار دانا آمدکلاس ما باز از شوق دیدن او خواندیم همه به آواز
خوش آمدی باغبان به باغ پرگل خود زمهرولطف تو شددرهای علم ما باز
باران رحمتی توازروی عشق و ایثار باریدنت به گلها هرلحظه کردی آغاز
با خنده های شادت از غصّه می گریزم گلهای شادمانی با قلب ماست دمساز
بابال و پرّ دانش سیمرغ عقل و ادراک بر روح وجان ماها آورده ای توپرواز
*
یه بشقاب نقره ای تومخمل آسمون
ازدست مادرکوه پرتاب شدبه بالا رفت تادل کهکشون
نخودهای طلایی داخل بشقاب بودند ازتوی تشت مهتاب تو آسمون پخش شدند
افتاد به دنبالشون بشقاب گردو غلطون تا بکنه جمعشون باعجله وحیرون
نخودها می دویدند ازدست خاله مهتاب به هرجا می پریدند
باشادی و خوشحالی ازروی صورت هم گل چشمک می چیدند
بازی گرگم هوا راه افتاد توی هوا
مادر کوه دوباره حالا به فکر کاره
اونها رو جمع می کنه با ابر پاره پاره
وقتی که ابرها برند نه ماه تو آسمونه نه نخودو ستاره
به جای این ریخت وپاش خورشید موطلایی گیس می کشه به شونه
بشقاب نقره ای را نخودهاتوی خونه
اون گردو قلقلیه شبیه طالبیه
باخطهای راه راهش یه توپ فسقلیه
*
وقتی هواسرد می شه سرم کلاه می زارم
برای موهای خود یه خونه ای می سسازم
باگرمای اون کلاه روپای گوشهای خود کرسی داغی دارم
*
یه پابالا لی لی لی دوپابالا پرش هی
دست روزمین تقّ وتق پاها هوا معلق
*
یه گربه و دوتا موش می دوند مثل خرگوش
گربه می خواد اونها را بندازه توی آب جوش
می پرند توی سوراخ اون دوتا موش باهوش
*
یه لنگه ودو لنگه توکفش من یه سنگه
شیطون و بازیگوشه داره تو پام می جوشه
الان درش می آرم توباغچه مون می کارم
تاکه بزرگتر بشه درختی از سنگ بشه