دفترشعر 1 رضاعیسی آبادی
بسمه تعالی
دیوان اشعار
رضاعیسی آبادی
بارالها بی گمان هستی تو غفّار و علیم حافظ ما گشته ای از شرّ شیطان رجیم
بس زیاد است مهربیانیها و عشق تو ، خدا گفته در حق تو بسم الله الرحمن الرحیم
*
سرآغاز هستی به نام خداست اگر ذره ای هست رام خداست
جهان کز وجودخدا زنده است همه مهر حق و سلام خداست
*
آدم به زمین رخت چو بست نام خدا گفت هم نوح به کشتی که نشست نام خداگفت
موسی چو عصا دردل دریا به یقین زد آن لحظه که دریا بشکست نام خدا گفت
عیسی به دمش زنده کند مرده و بی جان وقتی به شفا کمر چوبست نام خداگفت
یونس به درون شکم ماهی اسییر است ازدست بلا اوچو برست نام خدا گفت
وقتی که خلیل از تبرآتش به بتان زد آن لحظه شراری که بجست نام خدا گفت
وقتی که محمد به جهان روشنی آورد مادر بگرفتش به دو دست نام خدا گفت
درروز ازل خاک بشر را بسرشتند ثبت است که در عهد الست نام خداگفت
*
به نام خدایی که نام آفرید صداونوا وکلام آفرید
سخن را سزاوار گفتن نمود برای ارادت سلام آفرید
*
دستان نخ زده اش جون رخنه در حصار نمود پایان حصر دایره را رو به شمسه ها بگشود
آن مشت پینه بسته ی او شد پتک اعتراض بر فرق سنگ سیه کاره نعره داد فرود
ازسردی زمین پر از سایه چون گذشت گرما ونور ما یه ی او بود و هم جوانه بود
بذر سیه بشکست وسبزینه ای بنگاشت با لحن کودکی اش تا غزل آسمان بسرود
شب را کنار زد او با نرخ جان خویش با خط خون دلش، رنگ فلق بنمود
آنجا که سنگ می شکست از هجوم ضرب وزور فولاد ماندو سرش پرزره بود و خود
سرما چه سخت سوز می کشید از چهار سوی او درلاک خود نماند و سرش در گریبان خود نبود
ازتنگ قافیه رست و زبحر و گیر آن آوا ی صحبت خود رو به مستزاد گشود
منی کز قفس قفل بگشاده ام سرو آزاده ام
به باز نفس بال و پر داده ام قهرمان زاده ام
عدم بر علفهای هرز آورم بادل و باورم
بمیرم بر آنجا کز آن زاده ام اینک آماده ام
*
بر من طوفان زده ای نا خدا کار ی بکن لنگر از کف داده و در مانده را کا ری بکن
دستم از ساحل بریده کار ازکارم گذشت ای که دستت می رسد بر کار ها کاری بکن
درکویر خشک تنهایی لبم خشکیده است همتی کن بهر ما، باران ما کار ی بکن
چون گرفتار سراب وراه را گم کرده ام عقل زایل گشته ام را رهنما کاری بکن
با حضور گرم خود در مجلس بیچارگان روشنی بخش و بیا بهر خدا کاری بکن
*
ای سحاب رحمتم بر من رسان باران خود خرّمی ده بر گلستان همه یاران خود
شادی آور با حضورت ، ارمغان بر دلبران غم به در کن از دل غم دیده دلداران خود
با دم عیسایی ات بر جسم مرده جان بده تا شفا بخشی به جان جمله بیماران خود
غم سراسر می خورد هست مرا ای پادشاه دلنواز ی کن تو از مجموع غمخواران خود
*
ومن شکسته به دیدارت آمدم ای دوست حزین وخسته به دربارت آمدم ای دوست
هزار بادیه را درهوای تو رفتم دریده جامه به گلزارت آمدم ای دوست
بضاعتم به تمنای تو پشیزی نیست بها نداده به بازارت آمدم ای دوست
سلامت دل وجانم به یک سلام از توست عطا نکردی و بیمارت امدم ای دوست
شمیمت اختیار من از کف چنان برده است اسیروبسته وناچارت آمدم ای دوست
دل شکسته ی من گشته بند مژگانت چواشک دیده به رخسارت آمدم ای دوست
دلت رضا بدهد بسته در قفس مانم که راضی ام چوگرفتارت آمدم ای دوست
*
بیا
آب و جارو کرده ام دروازه ی دل را بیا بسته ام در راه تو بند حمایل را بیا
سیصد و سی مرّه این جان را گذارم در طبق ارمغان آورمرا یک جنس قابل را بیا
تاگرفتار لهیب موج هجران بوده ام گم نمودم بی وجودت راه ساحل را بیا
ابر رحمت هستی و با رعد وبرق ناله ام مهربانی کن ببارم لطف نازل را بیا
خرمنم در آتش فقدان رویت سوخته باد هرمان برده از ما بار حاصل را بیا
درشب تنهایی ام گمراه از چاه و رهم روشنی آور برایم ماه کامل را بیا
طعم خوشبختی رمیده است از زبان زندگی جرعه ها نوشیده ام زهر هلاهل را بیا
پیش و پس گم کرده ام دروادی بی یاوری بی مهابا می روم راه مقابل را بیا
بر در هر خانه می کوبم نشان بودنت لحظه ای بگشا به رویم درب منزل را بیا
*
سجده گاه ماه
وقتی چکاچک خون با شفق صفا می کرد خورشید بر لب خود آیه ها ندا می کرد
دیدم به مرکب نی او سواره می شتافت باپای سر شده ره تا خدا می کرد
نی بوسه بر گلو لبش خیزران می زد تنظیم کوک پر از سوز نی نوا می کرد
با آنکه بی نوا مانده بود او وبی سپاه پهنای قافله تا شام وکربلا می کرد
خود را به سمت افق می کشید وقت غروب آغاز شب به دل خلق مبتلا می کرد
مهتاب گشته بود و به گرد مدار خویش هفتاد راز نهان گشته بر ملا می کرد
برداغ برادرش نبود سوگ خواهری طفلان داغ دیده را چون دوا می کرد
ازعمق جان خویش نعره می زد آسمان بیدارمرد به خون خفته را صدا می کرد
چون روز وداع کرده بود با چشم مردمان برجسم بی سر او ماه اقتدا می کرد
با تاروپود حروف کلاف گشته دلم بهر نشان عزا خیمه ای به پا می کرد
*
ای وطن
زداغ لاله های غرق خونت سوگوارم ای وطن زروی چشمه های بی قرارت شرمسارم ای وطن
مراکز رحمت باران به یک قطره نسیبی نیست به روز و شب به راهت همچو باران اشکبارم ای وطن
همه رفتند ومن خاکستری وامانده بر جایم زرفتن های آنها و زماندن غمگسارم ای وطن
برایت قصّه می گویم که خود گنجی زاسطوره که من در سینه ی سوزان لبالب غصّه دارم ای وطن
همه رفتند و من ماندم میان شرم چرکینم درون خود نمی گنجم زبودم بی قرارم ای وطن
همه از دیگران نالان و من از خود گریزانم زپای لنگ خوددرره همیشه شکوه آرم ای وطن
برای رفتنم فرصت مهیّا کاش می کردی که رفتن را به پای جان دقیقه می شمارم ای وطن
تنم گر در گلستان عظیم لاله ها کاری طراوت می دهد بر این دل پاییز وارم ای وطن
*
شب بود
شب بود و شب از ظلمت خود
سایه ی سنگین نگاهش
چو پر شوم کلاغی
که خبر می دهداز شر
بپراکنده به پهنای دل مردم بیچاره ویاور
که نگاهی ز امید و ز تمنا وزحسرت
بفکندند به آن گنبد یکدانه ی ایزد
که مگر جلوه کند لحظه ای اختر
ولی از سردی دوران
بگرفتست رخ نجم و ستاره
بدن ابر شراره
و نگاهش شده پنهان زمناره
وصد افسوس ستاره
که ندانست که چون جلوه کند او به نظاره
بنشسته است به عزلت به کناره
ونبودش چو شهابی که خروشد به دلیری
ونگاهش شده مبهوت اشاره
وگراز حادثه ای بال بگسترد شهابی و
برآشفت وزخط حرکاتی که نوشتند برایش
قدمی داد به بیرون
به دمی و به نگاهی به سکوت وبه تباهی وسیاهی بکشاندند همان دیو وددان سرراهی
وسمابغض گلو داشت
نمی شد که بگرید
وبه دردانه ی اشکش رخ نسرین وشقایق بطراود
نفسش از سر درد دل واز زخم عمیقی که به تن داشت فتاده به شماره
وهمی برده به درگاه خدا دست فقیر وپر از حسرت یک برگ
درختان بخسبیده ز سرمای زمستان و زبی آبی دوران
که خدایا تو که بریاری مردان خداشادی وبرذلت دیوان تو توانا
بکن از رحمت خود چاره ی مارا
نفس حق درختان پر از آرزوی باروری و بشکفتن
به دل پر ز رحیمیت ایزد چه خوش آمد
که درآن ظلمت شب بانک اذان جمله به پا خواست
عجب بانک اذانی که نبودش فقط از سمت مناره
که همی خوانده شد ازبام وسرکوی وبه هر سمت اشاره
چه اذانی که سراسردل شب بود به تکبیر کراره
و از آن بانک خدایی چه به پا گشت وچه ها شد
بشدش روی پر از نخوت آن صبحک کاذب ز چنین بانک خدایی
همه تاریک ورخ صبح صداقت به جمال دل معشوق نظر داد ودلش شاد نمایاند و همه گشت سپیدی
و سپیدی ز جمال رخ یک پیر جهاندیده که در چارده غربت آن روی مهش سر زده از سمت افق
تا که فشاند به دل مردم افسرده همی نور به پا شد
وشکفتن بگرفتند درختان و
بر وبرگ بدادند و
همه جای جهان گشت گلستان و
ببارید باران و
شروع گشت بهاران
زصفای قدم پیر جماران
*
باغبان لاله ها
یک بیابان پر زصحراهای دور یک بیابان پر ز سنگ و خاک شور
یک بیابان حسرت آب و گیاه سینه سوزان همچو گرمای تنور
چشمه ای بگشوده چشم آنجا نبود سربه سر صحرا شده چون خاک گور
زیر تیغ تیز خورشید آنچه بود ای دریغ از ذره ای از سوی کور
.........
اندر آن صحرا نهان یک گنج بود نقشی از سعی و تلاش و رنج بود
جلوه گر بهر نجات آدمی رو به سوی سمت های پنج بود
.........
کعبه بود اما نهان با خاک عور بی صفا بود و خموش و بی حضور
رسته اندرجای جایش هرزه خار همنشینش لات و عزّی و ستور
خانه ی پر مهر ایزد غصب بود لانه در آن کرده کفتار و سمور
خانه ی عدل و عدالت گشته بود پایگاهی از برای ظلم و زور
..........
قلب صحرا پر زمحنت بود ودرد تاولی از زخم و دردش سر بزد
جلوه ی دردش برون شد کوه نور جایگاهی شد که خوبی را سزد
..........
آن بلندی خانه ی سیمرغ بود پر ز ریحان پر زمشک وپر زعود
در دل خود قطره ای می پرورید تا تراود چشمه گردد یا که رود
گر چه صحراپرزصوت هرزه بود می شنید از آن بلندی ها سرود
دست صحرا پر ترک خشکیده بود با تمنا بهر آب آن را گشود
..........
قاصدک آمد ندای وصل داد مژده ای از جوهر و از اصل داد
در میان قحطی و خشکیدگی وعده ی باریدن صد فصل داد
.........
چشمه جوشان شد خروشی ساز کرد رو به سوی تشنگان ره باز کرد
در دل سنگ سیاه و خاک و خار کشتن و رستن همی آغاز کرد
سینه های پر تپش را آب داد تشنگان را با صفا هم راز کرد
یک گلستان گل بر آورد و نهال بی نوایان را پر از آواز کرد
.........
باغ و بستان شد،بیابان رخت بست باغبان در حلقه ی گلها نشست
مجلس عیش ستوران شد عزا پایگاه دیو و دد از هم گسست
..........
شاخه ای از رود بر خاور نهاد در دیار آریا دامن گشاد
با گذشت چارده صد ، شاخه زد از تبار باغبان یک مرد راد
بهر خشکانیدن ظلم و ستم پر خروش و پر طراوت ایستاد
بر تن لات و مناتش تیشه زد بر بیابان های آن سبزینه داد
..........
سنگلاخ و خار ایران شد بهشت در تمام جای جایش لاله کشت
لوح اهریمن شکست و باد داد بر سر دیوان آن قرآن نوشت
*
سرور خوبان
ای سرورخوبان/
ایا باب محمد/
پدر صاحب و حجت/
که ابالمهدی وعسکر لقبت بود /
وعلی بن محمد پدرت/
راهنما بودی وروشن/
توولی خلف رب جلیل و/
تونماینده ی برحق خدا رو ی زمینی /
وتو فرزند رسولی و امامان وامامی/
وتویی حجت الله و تویی زاده ی حجت /
وتویی منتخب حق خداوند /
شدی جای نشینش به زمین بهرهدایت/
وتوهم زاده ی زهرای بتولی/
که همی اسوه ی عصمت صفتش بودوعلی همسرواحمد پدراو/
وتویی عصمت پرهیز مداران ونگهبان به صف رستگاران/
واساسی /
تواساسی به صف لشکر ایمان /
وگشاینده ی اندوهِ دلان/
وارثی از بهر رسولان،که فرستاده ی حقند/
وتوحقی ووصی ی به محمد/
وتو احکام وقوانین خدارا به جهان عرضه نمودی/
وسخن غیر کلامش ننمودی/
توای حجت انوار الهی/
تو ای راهنما از بر امت/
که ولی هستی وسروربه همه سفره ی نعمت/
وتوگنجینه به دانش وهمی کشتی صبری/
پدر منتظری تو/
که به هر عقل سلیم است عیان پرتوانوار الاهیش/
توبه پاکرده نمازی و اداکرده زکاتی/
وهمی امر به معروف نمودی وهمی منع زمنکر/
وفراخوان تو نمودی به ره رب همگان را /
به کلامت که پر از حکمت وپنداست وپراندرز/
وپرستنده ی ربی به خلوص از سحر عمر جلیلت به غروبش/
حسنی ابن علی راهنما یی تو به دین/
کرم و مهر الهی ! نظری کن توبه ما/
هم برهانم زمناهی /
برسان بر در الطاف الهی/.
*
یوسف گم گشته پس کی سوی کنعان می رسد کلبه ی احزان ما را کی گلستان می رسد
غم نخوردم ،بد نکردم دل،مرا غم می خورد این سر شوریده ی ما کی به سامان می رسد
زهرهجران،دور گردون را به کام ما نکرد فصل گل پس کی به باغ خشک دوران می رسد
ازبهار عمر من جز یک خزان باقی نماند چترگل پس کی به تاج مرغ خوشخوان می رسد
کنده از سیل فنا بنیاد هست ما زبن نوح ما! کی چاره ی بیداد طوفان می رسد
کاسه ی امّید من خالی شد ازبس دیر شد پس کجا روشنگر هر سرّ پنهان می رسد
پرده ی افکار من ببریده از رنگ و ریا بهر شب های سیه کی ماه تابان می رسد
دربیابان دلم کردم بنا صدکعبه را ناجی ما کی ز هر خار مغیلان می رسد
واقعا منزل خطر ناک است و مقصد دور دور راه بی پایان من پس کی به پایان می رسد
حال و احوالی کجا مانده است بر مسکینی ام با کدامین جمعه ام آن حال گردان می رسد
بسته در شبهای تارو کنج فقرم ای رفیق کی به خواهش های ما استاد قرآن می رسد
*
صبح هر جمعه دلم گوش به زنگ خبریست سهم چشمان به ره دوخته ام برگ تریست
دستم از بی بر وبرگی شده یک شاخه ی خشک پای خشکیده ی من زخمه نواز تبریست
پرشده دورو برم از خطر تنهایی اجتماع دل من چشم به راه نفریست
گرچه در باغ زمستانی خود می گردم شاخ امّید دلم فصل گل تازه تریست
آتشی نیست که گرمای وجودش گیرم لیک در عمق وجودم شرر شعله وریست
بس که در راه بشد چشم و نیامد از راه بار و بندیل شده عمرم و راه سفریست
بسته در کنج قفس بی کس و تنها ماندم طفل پروازی من درطلب بال و پریست
تخته گشته است دراین رونق بی بازاری درب احساس من و فکر یل پرهنریست
مهر و خورشید جهان! ازچه نهان در پس ابری سوی چشمان من ز ظلمت شب کور و کریست
*
ازبس که دوخته شد ه چشمان خسته ام به راه مژگان نخ نما شده را سوزانده حرم آه
ازبس گره زده ام پلک توکل را کوتاه تر آمده صد فرصت نگاه
*
ای که مه نو هلال خود از ابروی نکویتان گرفته شرمنده شده چودیده رویت دربدر نمای آن گرفته
هرنکته که بیند از جمالت بر امر رخت کند اطاعت چون درهمگی زبون نموده تربیع به خود نهان گرفته
*
درراه جوانیم قدم می سازم سرشار زشوق و شورم و آوازم
غافل زگذشت عمرم و زین نکته کزنقد جهان به نسیه ای می بازم
*
به داس محبت بن کین بچینیم زباغ جهان کام شیرین بچینیم
چوروز از نو و روزگاراست نو سر میز احساس هفت سین بچینینم
*
یک عمر به گرد این جهان گردیدم ازباغ جهان میوه ی رنگین چیدم
افسوس به گوش دل در این دوره ی عمر غیر از غم بی کران سخن نشنیدم
*
از بال ملایک ره پرواز چه خوب آموزی باخاک وطن تیمم عشق به جان می دوزی
غلطیده به خون وضوی عشقی ساختی از آتش عشق ایزدی چه خوش می سوزی
*
قطره قطره همچو باران معنی بودن بباری درزمستان دلم آری نوید نوبهاری
لحظه لحظه از وجودت پرتوی می افکنی نکته نکته در دل من بذر بالیدن بکاری
*
چون شمع همی سوزی و هستیت بگیری چون ابر همی باری و پایان بپذیری
کار تو که بر تخت سیه خط سپید است گر پاک شوی هم زدل ما تو نمیری
*
ای سرزمین آریایی زنده باشی با افتخار و دولت و پاینده باشی
درجای جایت قامت سرخ شهیدان ازخون سرخ لاله ها تابنده باشی
*
پرغروری با صلابت استواری سربلندی با صفایی لاله زاری
درقبال قیمت خون شهیدان تا ابد ای خاک میهن پایداری
*
وسعت این خاک را سجاده می بینم جای جای هستی اش را لایق دلداده می بینم
هروجب ازخاک آن محراب عشق است و صلات تک تک آحاد آن را بر دفاع آماده می بینم
*
یک سرو به سجده افتاده کنون بر خاک نشسته غلطیده به خون
با خاک وطن تیمم عشق نمود لیلای وطن را شده شیدای جنون
*
سی سال میان شعب بو طالبیم برغصّه و درد و رنج آن طالبیم
با آنکه شدند متحد دیو ودد برمکر وفریب دشمنان غالبیم
*
چون شمع شبم ، سوزم اگر شادم من هستیم به راه عشق خود دادم من
یک لحظه اگر بگذرد از من بی علم چون شمع شده اسی در بادم من
*
تمام همّت احساس ساعی توکنم به وجد وحال دلم را سماعی تو کنم
چوبسته کودک دل را فزونی غم تو قصیده پا نگرفته رباعی تو کنم
*
ومن طلوع می کنم در آرزوی شانه ات چراغ و دست می شوم به جستجوی خانه ات
به غیر یاد تو نبود میان کوچه های دل گرفته کودک دلم همیشه ها بهانه ات
کدام جمعه می شود که با طلوع روی تو هزار و صد هزار مست نوا دهد ترانه ات
به هر گذر که می رسم دوراهی "کجا" شده از عابران بی خبر چه پرسم از نشانه ات
در قفس تن مرا دو قفله کرد و گم کلید کجا تویی؟ کجا؟ کجا؟ کجاست آشیانه ات
هزار ساله روزه شد پرنده ی سلام من کدام اذان بشکند سکوتم آب و دانه ات
هنوز کعبه منتظر نشسته چشم او به راه که بشنود به صوت وحی سرود عاشقانه ات
شکسته کشتی امید اسیر موج حسرتم بگوکجاست خانه ات به جان شوم روانه ات
*
دستان بابا
آن روز باباهنگام رفتن با مهربانی دستی تکان داد بی گفتگو بوداما به لبخند مثل اشاره درسی نهان داد
گفت او مبادابرچهره ی توجزنقش لبخندرنگی نشیند هرچند پربودازغصه قلبش اندرز خود رااوشادمان داد
انگشتر اورسم نشانی هنگام رفتن دردست من بود با یادگارش برجسم و جان غم دیده ی من تاب و توان داد
وقت جدایی راز و نیازی اوباخداکردمثل سحرگاه بهردعای خیری به دختردستان خود را برآسمان داد
هنگام رفتن دستان گرمش روی سرمن چون سایبان شد دلداری من یک جمله اش بوداوباکلامش قولی گران داد
گفت او بدین دست سدی بسازم پراستقامت برسیل دشمن برپای حرفش چون کوه برخاست برعهدوپیمان مردانه جان داد
برشانه اش بودیک شال زیبا پیشانی اونصرُ مّن الله برجاده خندیدازپیش ما رفت تدبیر خود برصاحب زمان داد
آن دست باباوقتی که می چیدازخاک میهن پرگارکین را با سیم وخاری آمیخت خونش یک مین دستش برگ خزان داد
هرچند او نیست دربین ماها ازهم جدایند فرزند وبابا اما به نرخ جان عزیزش آسایشی بر پیر وجوان داد
بال و پرش شددستان پرمهراورا به نرمی پیش خدا برد آن دست باباشد یک نشانه تا راه روشن بر من نشان داد
*
زهر فاصله
امان که زهر فاصله درمن رسوخ کرده باز شکست قلب من است امتداد راه دراز
حراس بی تو شدن خانمان جان را سوخت به آهی از دل سوزان من دهد آواز
حصار غربت من بس بلند و سنگی شد حدیث یاد تو گشته مرا کنون دمساز
نمانده محرمی از بهر درد دل گفتن به خار و سنگ بیابان گشایم هر شب راز
کنون که فرصت بودن کنار تو تنگ است کبوتر کلماتم دهم سویت پرواز
فغان که هجر تو پایان رسانده بود مرا نسیمی از نفست ده که تا شوم آغاز
طبیبم!از کرمت بیا به بالینم که زهر فاصله در من رسوخ کرده باز
*
تمنا
سینه از دیده تمنای نگاهی کرده خواهشی از ته دل با دو سه آهی کرده
سنگ بوده چو پهنای بیابان دلش از سر نابلدی فکر گناهی کرده
خسته در مغلطه ی عاطفه گیر افتاده درسراب قدمت عزم تباهی کرده
چه بگویم که زخود باشدم این رسم ونشان روزگاریست مرا عازم چاهی کرده
دل غمدار مرا کز تب شب می سوزد تاسحر چشم به راه رخ ماهی کرده
سینه از دیده تمنای نگاهی کرده بی شک از حد خود او زیاده خواهی کرده
عیب باشد مگراین خواهش کودک وارش قاصدانی به تماشای تو راهی کرده
چون میسر نشدش عافیت دیدن تو با خیالات خود اعزام سپاهی کرده
*
بیا که فاصله در من صفیر می زند نوای حسرت من درنفیر می زند
هجوم قاصدک خاطرات من دورت کمان هجر تو تک تک به تیر می زند
تمام هستی من در حصار غیبت توست که یاس تازیانه بدین اسیر می زند
جوانی ام به امید وصال تو طی شد تمام تک تک بودم چه پیر می زند
اگرچه دیر زمانی در آرزوی توام امید وصل تو در من چه دیر می زند
*
دلم اندازه ی پیراهن ده سالگی بر قامتم تنگ است به پای زخمی قلبم فراقت یک بیابان خار و هم سنگ است
نگاه مهربانت را دریغ از من مدار ای دوست درونم در هوای تو پر از غوغا و آهنگ است
سرشک دیده هایم را به روی گونه می پوشم نمی دانم چرا گریه برای مردها ننگ است
سیاهی صورت قلبم گرفته لیک شادابم به رنگ چشم تو باشد که آن بالاترین رنگ است
به شوق وصل تو قلبم دمادم می تپد اما ندارد یک قدم پیش و به جای خویش آونگ است
حصار بی تو بودن را به عمق خویش می بینم سلاح دست من شاید لب و دندان و این چنگ است
*
نغمه هایم در حضورت واژه را گم می کنند سفره ی احساس خود را نذر مردم می کنند
چون که سرگردان مفهوم و معانی گشته ام درجفنگ قافیه پنهان در خم می کنند
خاطراتت چشمه ساری صاف و بی آلایش است عرشه ی دریای دل را پر تلاطم می کنند
چون سراسر لفظ تو عین بلاغ است و کمال جمله ی مهجور دل را قصر و بی دم می کنند
با وجود یاد توچون شعر ناب ایزدیست دفتر شعر مرا از دیده ها گم می کنند
*
واژه ها از دست دیوانم گریزان گشته اند بس که در اشعار من گریان و نالان گشته اند
لفظ غیر از درد و محنت نیست در اشعار من از چه این الفاظ در جانم فراوان گشته اند
دفترم گویا شده آیینه ای بر دوریت انعکاس هجر تو اینجا بدینسان گشته اند
چونکه جز رسم جدایی من ندیدم درجهان لحظه های انتظارم را نمایان گشته اند
*
آن سرو بلند راست قامت آن پرزقنوت و پرقناعت
دستان دعاش رو به ایزد بر درگه حق ببسته قامت
با عمق وجود خویش و اخلاص فرمان خدانمود اجابت
درراه صفا و سبزی دشت از جان بنموده استقامت
باریگ و کویر پنجه درزد پرشور شدو پر از صلابت
درراه وطن نماز عشق خواند آن قامت استوار او قیامت
با ذکررکوع و بانک تکبیر بر امر خدا نمود اطاعت
*
آسمان غرید و طوفانی شدیم ابرهایی تند و بارانی شدیم
برسر سنگ ستم باریده و رو به رویش سیل و ویرانی شدیم
با تمام قدرت و نیروی خصم بر هجومش سد انسانی شدیم
یاری اهریمنان یارایشان متحد بایار ایمانی شدیم
چون مسلح بود تا دندان حریف یک دفاع چنگ ودندانی شدیم
باوجود منع و تحریم جهان با تلاش خود فراوانی شدیم
بی سرو سامان نموده دشمنان خود به نظم و پر زسامانی شدیم
چونکه فرصت اندک ویک لحظه بود درتدارک گشته و آنی شدیم
دردردل ما غیر حق ذکری نبود صف به صف سرباز قرآنی شدیم
پهنه ی خاک وطن یک حرف بود جمله از هر شهر و استانی شدیم
باغ میهن در هجوم سیل بود حافظ دهلاو و بستانی شدیم
*
اشک خونبار من از بهر تو بر گونه روانست حسین قلب مهجور من از عشق تو اندر هیجانست حسین
صورت از حیلت سیلیست چنین سرخ نمود رنگ رخسار من از هجر تو چون فصل خزانست حسین
سرم از خجلت ظلمی که شده در حق تو پایین است چشمم اندر طلب لطف تو هرجا نگرانست حسین
قبلهی قلب من ای شاه جهان تربت پاک توبود کعبه در راه رسیدن به تو یک سنگ نشانست حسین
*
کربلا را با چه نقشی می توان ترسیم کرد سرخی اش را با چه رنگی می توان تنظیم کرد
چون سراسر عشق و سودایی بود مفهوم آن با کدامین شیوه آن را می توان تفهیم کرد
*
کربلا را باچه سبکی می توان تصویر کرد جمله هایش با چه خطی می توان تقریر کرد
چونکه معنایش عمیق است و پر از پیچیدگی لفظ آن را با چه معنا می توان تفسیر کرد
*
چشم انتظار تو بود قلب مادرت قلبش کنار تو بود قلب مادرت
حتی نشانی از تو دریغش شده زار و نزار تو بود قلب مادرت
سوگند جان تو شد ذکر دایمش درگیر ودار تو بود قلب مادرت
آن بار بی کسی اش را چه دوش می شد هم عشق و یار تو بود قلب مادرت
حتی به خار پای توهم تاب نداشت بیمار و زار توبود قلب مادرت
در عهد خردی ات از لطف سینه اش آذوقه دار توبود قلب مادرت
جز آیه و تسبیح نبود بر لب او ضبط و نوار توبود قلب مادرت
با هیچ کس نگفت عمق مهر خودبه تو چون راز دار توبود قلب مادرت
غیر از رکاب عشق توپایی ننهاد تاتکسوار توبود قلب مادرت
درانحصار تنت بسته دیده تو را فکر فرا توبود قلب مادرت
پیش از رسیدن تو نزد خدای با کردگار توبود قلب مادرت
*
از زمین خاکی ات بالا چه سان رفتی بگو با صفای خانه تا صحرا چه سان رفتی بگو
با وجود چشم یک مادر که راهت دوخته راحت از دروازه ی دنیا چه سان رفتی بگو
*
وقتی که چشمانم
صفحه ی آسمان را می خواند
ازقاب پنجره خورشید رد شد
مادرم از در وارد شد
*
کاش که کیفم کشی بود
نخودچی کشمشی بود
مامان را کیف می ذاشتم
به مدرسه می بردم
کشمش و مغز گردو
ازتوی مشت مادر
تاسیر بشم می خوردم
*
کوله پشت مدرسه
توگوشم زمزمه کرد
"بار علمت چقدر سنگین است"
*
برجهان خندیدم
آسمان رادیدم
ازنگاه مادر
مهربانی چیدم
*
کوزه ی زندگی ام باز شدو
مادرم خوشه ی احساسش را
دانه دانه به دهانم انداخت
*
مادر من زرد است
مثل نارنج درشت
صورتش براق است
برگش آویخته به پشت
*
دل مادر دریاست
بی گمان آبی آبی باشد
من خودم فهمیدم
دردلش رنگ خدا پاشیده است
آسمان رنگ خودش را
درمیان دل مادر دیده است
*
دست مادر سبز است
همچو شاخ یک درخت
شاخه ی او پربار
میوه هایی دارد
من از آن شاخه ی لطف
سیب هم چیدم
لقمه هم چیدم
آب هم دیدم
نام هر میوهی شیرین که بری
شاخه ی او دارد
میوه هایش جور است
نام آن میوه ی جور
عشق و مهر وشور است
*
مادر من بی شک
آسمانی است بزرگ
وقت رفتن دیدم
پرستاره چادری دارد
موقع بر گشتن
آفتاب از رخ او می تابید
وستاره خاموش
باوجودی که ستاره
روی چادرهابود
غیر خورشید رخش
هیچ نمی دیدم من
*
مادر من شاید
باغبانی است بزرگ
باغ رویای مرا
دم به دم شاخه ی گل می کارد
شاخه ای از احساس
شاخه ای از خوبی
شاخه ی مهر و صفا و شادی
بوی مهر از تن او
توی دلم می پیچد
گل لبخند شکوفا دارد
قیچی بوسه ی او
علف غم زدلم می چیند
ابر چشمان قشنگش
بهر من می بارد
تاکه رعنا گردم
قالی لطف و صفایش
کف جانم پهن است
روی آن نقش طلاکوب شده
"نرود خار به پای پسرم"
*
به دست بگیرزنده می شم بخندی من خنده می شم اگر رو کاغذ بکشی خیلی برازنده می شم
هولم بده تا راه برم درون رویاها برم شکل و حروف و کلمات هرجا بخوای اونجا برم
یه دوست خوب و تمیزم توجمع کیفت عزیزم هرچی که تو ذهن توئه روتن کاغذ می ریزم
لوازمت را رییسم شایدبراشون پلیسم چون هرچی تو مغز تویه با مغز خود می نویسم
مداد تراش که سلمونه چندوقت یه باری مهمونه اگر زیاد برم پیشش هیچّی ازم نمی مونه
اون مغزمو جلا می ده صفایی ناقلا می ده اگر که از حد بگذره به جون من بلا می ده
پاکّن نگهبان منه مراقب جان منه هرجا که اشتباه برم حافظ ایمان منه
غلطهارو پاک می کنه زشت ها روغمناک می کنه ازبس که عاشق منه سینه برام چاک می کنه
*
جوانه یواشکی سرک کشید از لا خاکها سرشو تکوندو دستهاشو کشید رو به بالا
یهو دید خورشید خانوم خنده زده درخشونه داره موهای طلاشو هرطرف می پاشونه
این ور و اون ورو دید دوسته و رفیقهاش هم بودند همه شون به مهمونی ترگل و ورگل اومدند
یه طرف گل واشده اون طرفی سبزه زده بلبل هم برا همه موسیقی زنده زده
دوزاریش افتاده بودکه وقت روییدن شده دوباره بهاره و موقع خندیدن شده
*
خواب به چشم من نرفت ازچه چنین جفا کنی رسم وفا ندیده ای برمن مبتلا کنی
ازچه نیاموخته ای راه ترحم به اسیر تا که اسیر زلف خود زبند غم رها کنی
ای همه مهر و عاطفه کشت تحملت مرا ازچه زبی مهری خود زجان ودل صفا کنی
صبرو شکیبایی تو برده تمامی مرا کی شود آیا که دمی به عهد خود وفا کنی
روبه خموش می رود شمع وجودمن ببین با دم روح پرورت جان من آشنا کنی
با نفست دمی رسان تا که فروزان کنی ام درد دل خسته ی من به مهر خود دوا کنی
*
کار تو بود کشت محبت لیکن بی مهری بسیار از عالم چیدن
توعاشق دانایی و علمی وتلاش قصد تو بود زناتوانی رستن
دانم زچه رو زندگی ات ابری بود چون فلسفه ی بودن توست باریدن
چون شمع تمام همّ تو سوختن است تا اینکه کنی جهان خود را روشن
چون ابر بباری و همه هستی خویش بخشی به دل جنگل و باغ و گلشن
بر لوح سیاه دل نادانی ها با مهر سپیدت بزنی دانستن
چون مادری از شیره ی جانت بخشی تا هدیه دهی به کودکت بالیدن
توآب روانی وزلالی آری محفوظ بداری همه از آلودن
*
لاله گون رخسار ماهت گشته در راه وطن خون وصیت نامه ات بنوشته در راه وطن
چون که از جان و دلت کردی نگهبانی خاک گشته ای درخون خود آغشته در راه وطن
*
ای لاله ی واژگون چه سرخ رنگی دردشت و دمن میان خار وسنگی
ازبس که تو را عشق وطن شیدا کرد قلبت بگرفته دست وچون آونگی
*
*
درخاطره ی دشت نهالی سرزد درخاک زده ریشه و بالا برزد
از شاخه ی این نهال پر مهر وصفا بس بلبل عاشق به گلستان پر زد
*
ای شمع شب افروز که تاجی به سر توست آتش که به جانم زده شد زیر سر توست
بازآ که فقط چاره ی بیچارگی مکن آرام گرفتن به بر بال و پر توست
*
*
فانوس راه من ای نقشمایه ی نور برتنگ کوچه ی تاریک دل کی می کنی عبور
درانتهای نگاهم همیشه جلوه گریی هرقدر که می دومت باز از تو هستم دور
*
طلوعت زنده می دارد سراپای دلم را صباحت روشنی می آورد جان وتنم را
صبایت بوی جنت دارد ای مام وطن نماید عشق تو آسان دم جان کندنم را
- ۹۴/۰۷/۲۳