خلاصه شاهنامه فردوسی
به قلم: زندهیاد مجتبی مینوی
ما ایرانیان گویا دو تاریخ مکتوب داریم که یکی را میتوان تاریخ واقعی نامید و دیگری را تاریخ اساطیری شمرد. توضیح آنکه، تاریخ واقعی ما تا صدو بیست سال پیش بر ما بهکلّی مجهول بود و محقّقین اروپا، آن را از روی کتابهای تاریخی یونان، روم، کتیبهها و منابع دیگر کشف کردند و ما آن را از اروپاییان بهتدریج یادگرفتیم. پیش از آن فقط تاریخ اساطیری خود را میدانستیم و آن را تاریخ واقعی تصور میکردیم، و هنوز هم عامّهی ایرانیان بیشتر به تاریخ اساطیری واقفاند تا به تاریخ واقعی.
تاریخ اساطیری ما در شاهنامهی فردوسی مندرج است که حماسهی ملی ماست. فردوسی که تقریباً هزار سال پیش از این شاهنامه را به پایان رسانید، مطالب راجع به آن تاریخ اساطیری را که در کتابهای فارسی دری، عربی و پهلوی جمعآوری شده بود، منظوم ساخته است و مبنای اطلاع عموم ایرانیان از داستانهای شاهان و پهلوان اساطیری ایران، همین کتاب اوست که شاهنامه نامیده میشود.
شاهنامه، تاریخ شاهنشاهی ایران است؛ از ابتدای پیدایش اولین بشر و اولین شاه تا انقراض آن شاهنشاهی به دست عرب. قسمت عمدهی این تاریخ مطابق واقعیت نیست، بلکه بهطوریست که ملت ایران آن را تصوّر کرده است. ایرانیان خواستهاند که اصل و منشأ خود را، و بَدو پیدایش شاهان را در میان خود، و کیفیّت کشف یا اختراع وسایل تمدن را به توسط نیاکان خود، به این وسیله بیان کنند. در شاهنامه این مطالب و وقایع بزرگ از روی روایات ملی ایرانیان بهطور شاعرانه تحریر و مدوّن شده است و به این جهت گفتم که شاهنامهی فردوسی حماسهی ملی ماست.
داستان با شاهان پیش از تاریخ شروع میشود که در حقیقت نمایندگان نخستین افراد بشر، بلکه نخستین آثار آفرینش جهان بودهاند. دورهی شاهی آنها دورهی پیشرفت سریع بشریّت بهسوی تمدّن است:
کیومرث، اوّلین مرد و اوّلین شاه است و با درندگان و دیوان میجنگد و از پوست حیوانات لباس میسازد
سیامک (پسر کیومرث)، بهدست دیوان کشته میشود.
هوشنگ (پسر سیامک) از دیوان انتقام میگیرد. آتش را هوشنگ، برحسب تصادف پیدا میکند. اژدهای بزرگی را میخواهد بکشد، سنگی را میاندازد که به اژدها نمیخورد، بلکه به سنگ دیگری میخورد، آتش میجهد و گیاهان خشک را مشتعل میسازد. هوشنگ بهوسیلهی آتش از سنگ، آهن بیرون میآورد و از آهن، آلات و اسبابی برای کار و زندگی میسازد، و زراعت را به مردم میآموزد، و حیوانات مفید را اهلی میکند.
تهمورث پسرهوشنگ بافتن و دوختن و آموختهکردن جانوران و مرغان شکاری را بنا میگذارد و دیوان را مسخّر میکند و ایشان به او دبیری، یعنی نوشتن خط و خواندن را میآموزند.
جمشید که پسر تهمورث است، آلات جنگ را از آهن میسازد و بافتن پارچهی ابریشمی و کتانی را به مردم یاد میدهد و بنّایی را دیوان به او میآموزند. زر، سیم و جواهر را از معدن استخراج میکند و کشتی و بسیاری از مصنوعات دیگر اختراع اوست. جشن نوروز که در اول سال و اول فصل بهار گرفته میشود نیز، یادگار اوست و به این سبب آن را نوروز جمشیدی مینامیم. سرانجام جمشید فنّ طب را کشف میکند و ناخوشی و مرگ را از میان میبرد و به همین جهت، ادعای خدایی میکند. مردم از او رویگردان میشوند و خدا او را مجازات میدهد.
ضحّاک نامی هست که ابلیس او را فریب داده (اسم اصلی او اژیدهاک بوده است که ازذهاق و الضحاک شده است) و مطیع خویش کرده است، در این موقع او پدر خویش را میکشد و پادشاه عرب میشود. مردم ایران، ضحاک را به شاهی مملکت خود دعوت میکنند و جمشید فراری شده، بعدها به دست ضحاک اسیر و کشته میشود؛ به این طریق که او را با ارّه دو نیم میکند. ابلیس به پاداش خدماتی که به ضحاک کرده بود، اجازه مییابد که شانههای او را ببوسد و به محض اینکه ابلیس نهان میشود، در جای بوسهی ابلیس از دوش ضحاک دو مار میروید و باز ابلیس، این بار بهصورت پزشکی، پیش ضحاک میآید و به او دستور میدهد که هر روز دو نفر آدمی را کشته، مغز سر آنها را به ماران بدهد تا بیارامند.
آتبین نامی از نژاد شاهان قدیم، بهدست مأمورین ضحاک کشته و مغزش، خوراک ماران میشود. زن آتبین، فرزند خویش را برداشته به البرزکوه (هندوستان) میبرد. ستارهشناسان به ضحاک گفتهاند که جان تو بهدست فریدون است و ضحاک در جستجوی این دشمن خود میباشد.
آهنگری، کاوه نام هجده پسر داشته است، هفده پسر او به دست مأمورین ضحاک کشته شده بودند و آخرین پسرش قارن هم فعلاً گرفتار شده است.کاوه به دربار میرود و از ستم ضحاک ناله میکند، ضحاک پسر او را باز پس میدهد و کاوه از دربار بیرون آمده، مردم را به شورش بر ضحاک اهریمنی وامیدارد و پارهی پوست شیری را که در وقت کار به پیش پای خود میبست، مانند درفش بر سر چوب میکند. مردم به راهنمایی او به جستجوی فریدون میروند. فریدون، پارهی پوست کاوه را درفش خویش قرار میدهد (درفش کاویانی)، و ضحاک را گرفته، در کوه دماوند حبس میکند. فریدون در اواخر عمر، شاهی خویش را میان سه پسر خود قسمت میکند و چون ایران که قسمت بهتر و بزرگتر است به ایرج که کوچکترین پسران است داده میشود، برادران او، سلم و تور او را میکشند و این امر، موجب پیدایش دشمنی ایران با روم و بیشتر با توران میشود.
زنی از زنان ایرج، باردار است و از او دختری به دنیا میآید. این دختر را فریدون به شوهر میدهد و منوچهر متوّلد میشود که نوهی دختری ایرج است. فریدون او را تربیت میکند که انتقام جد خویش را بگیرد.
در زمان شاهی منوچهر، پهلوانی از اهل سیستان، موسوم به سام که از نژاد جمشید است، جهانپهلوان است.
پسری از سام به دنیا میآید که تمام موی او سفید است و به این جهت زال (یعنی پیر) خوانده میشود، اگرچه نامش دستان است. سام او را به فال بد میگیرد و در کوه میگذارد. سیمرغ این بچه را به آشیان خود که بالای کوه است، میبرد و او را بزرگ میکند. همین که زال جوان رشیدی میشود، سیمرغ او را به پدرش سام برمیگرداند و سام چندین معلّم و مربّی میآورد که آداب مردمان، رسم شکار، سواری، جنگ، انواع بازیها و ورزشها به او بیاموزند.
زال، رودابه را که از نژاد ضحاک است میبیند، و هر دو عاشق یکدیگر میشوند. منوچهر از ستارهشناسان میشنود که از رودابه و زال، فرزندی بهوجود خواهد آمد که بزرگترین پهلوان ایران میشود. اجازه میدهد که زال و رودابه ازدواج کنند. وقتی که رستم، پسر رودابه و زال باید به دنیا بیاید، بهقدری بزرگ است که مجبورند پهلوی رودابه را شکافته او را بیرون آورند. به این پسر، لقب تهمتن و پیلتن میدهند و در جوانی چند کار بزرگ میکند که پهلوانی او از آن ظاهر میشود.
نوذر (جانشین منوچهر) بهدست افراسیاب تورانی اسیر و کشته میشود و کینهی ایران و توران تازه میگردد. چون کسی از نژاد شاهان در ایران نیست، رستم را میفرستند، کیقباد را از البرزکوه میآورد. پادشاهان قبل از کیقباد به نام سلسلهی پیشدادیان شناخته میشوند و کیقباد، مبدأ سلسلهی تازهایست که کیانیان نام دارند.
ایرانیان در زمان کیقباد با تورانیان کارزار میکنند. در اوّلین پیکاری که واقع میشود، رستم کمربند افراسیاب تورانی را گرفته، بلند میکند به قصد اینکه او را هلاک سازد. امّا کمربند افراسیاب پاره میشود و او میافتد و فرار میکند و لطف جنگهای بعد که قریب سیصد سال طول میکشد، در این است که رستم، مکرر افسوس میخورد که چرا در همان مرحلهی اول، افراسیاب کشته نشد. کیکاووس (پسر کیقباد) که شاهی تند و سبکمغز است، یکبار به جنگ دیوان مازندران میرود و سفری هم به دیار هاماوران میکند، و یکبار نیز با گردونهیی که به پای چهار عقاب گرسنه بسته شده است، به آسمان میرود و هر سه کار برای او بدبختی میآورد و هر سه بار رستم او را نجات میدهد. در سفری که رستم از سیستان به مازندران میرود که کیکاووس را رها سازد، در هفت مرحله از مراحل راه برای او حوادثی پیش میآید که آنها را هفتخوان رستم مینامیم: کشتن شیر، نجات از گرما و تشنگی، کشتن اژدها، هلاککردن گنده پیر جادو، اسیرکردن دولا، کشتن ارژنگ دیو و هلاککردن دیو سپید.
داستان غمانگیز رستم و سهراب، در زمان پادشاهی کاووس رخ میدهد: سهراب پسر رستم است از تهمینه، که رستم در یکی از مسافرتها او را دیده و گرفته بوده است و شبی با او بسر برده بوده متولّد میشود. سهراب پس از بزرگشدن به جستوجوی پدر نادیده و ناشناختهی خویش به ایران میآید. یک قلعهدار ایرانی از روی خامی از اینکه نشانی رستم را به سهراب بدهد، خودداری میکند. همین که دو پهلوان یکدیگر را میبینند، با هم به نبرد مشغول میشوند. رستم نیز از گفتن اسم خود به سهراب ابا میکند و نشناخته، فرزند خود را به ناجوانمردی میکشد.
بعد از این قضیه، داستان سیاوش (پسر کیکاووس) پیش میآید؛ سیاوش را رستم، بزرگ و تربیت کرده بوده است و چون وی از سیستان به دربار پدر بازمیگردد، زن پدرش، سودابه به او عشق میورزد. سیاوش که عالیترین نمونهی جمال، کمال و عفت است، آن زن عرب را بر این خیانت و خوی اهریمنی ملامت میکند. نتیجهی بدکاری سودابه این میشود که سیاوش ایران را گذاشته، به افراسیاب تورانی پناه میبرد و دختر او فرنگیس را به زنی میگیرد و خود عاقبت به امر افراسیاب کشته میشود. این عمل دیگر مجالی برای صلح میان ایران و توران نمیگذارد و نهتنها مردم ایران، حتا زمین و آسمان، انتقام خون سیاوش را میطلبند.
گیو را به توران میفرستند و او کیخسرو (پسر سیاوش) را یافته به ایران میآورد. کیخسرو شاهنشاه میشود. چندین لشکرکشی و چندین شکست و فتح اتفاق میافتد. پهلوانان بزرگ ایران، در این جنگها رستم، گودرز، توس، فریبرز، گیو و بیژناند. در ضمن این وقایع، داستان منیژه و بیژن پیش آمده است:
بیژن (پسر گیو) در سفری که برای کشتن گرازان به سر حدّ ایران و توران میکند، منیژه (دختر افراسیاب) را میبیند و عشق متبادل حاصل میشود. منیژه، بیژن را به شهر افراسیاب برده، در قصر خویش پنهانی با او زندگی میکند، امّا گرسیوز (برادر افراسیاب) که سابقاً از بدطینتی، سیاوش را به کشتن داده بود، اینجا هم باعث میشود که بیژن را در چاه حبس کنند. رستم به لباس تاجر به توران رفته، بیژن را رهایی میدهد و با منیژه به ایران میآورد.
افراسیاب بعد از مدّتی که از دست کیخسرو فراری و پنهان است، عاقبت بهدست آمده با گرسیوز کشته میشود. سپس کیخسرو به آسمان ربوده میشود و چهار تن از پهلوانان بزرگ او در برف و بوران هلاک میشوند.
لهراسب که کیخسرو او را جانشین خود کرده است، پسری دارد موسوم به گشتاسب که چون از پدر رنجیده میشود، به خاک روم میرود و داستان عشق او با کتایون (دختر قیصر) اتفّاق میافتد. بعد از آنکه به ایران بازگشته بهجای پدرش مینشیند، زردشت به پیغمبری ظهور میکند. ارجاسپ (پادشاه چین و توران) از اینکه ایرانیان، دین خود را تغییر دادهاند و بهجای بتکدهی نوبهار، آتشکدهی زردتشت را قبلهی خود ساختهاند، برآشفته، لشکر به ایران میکشد. پهلوان ایران و پیشوای زردتشتیان در این جنگها، اسفندیار (پسر گشتاسب) است. ارجاسپ لشکر به بلخ برده، لهراسب را میکشد و دختران گشتاسب را به اسارت میبرد. اسفندیار میآید و لشکر ارجاسپ را شکست میدهد و از برای بازآوردن خواهران خویش، به جانب توران میرود و در راه، هفت حادثه از برای او روی میدهد که هفت خوان اسفندیار نامیده میشود: کشتن گرگان، جنگ با شیران، هلاککردن اژدها، کشتن گنده پیر جادو، پیکار با سیمرغ بد، نجات از برف و سرما، عبور از دریا و رسیدن به رویین دژ؛ این هفت ماجرا با هفت پیشآمد رستم بیشباهت نیست.
اسفندیار آرزومند پادشاهشدن است و پدرش چند بار به او وعده میدهد که از پادشاهی کناره گرفته، او را بهجای خود خواهد گذاشت و هر بار به بهانهیی، وفای به وعده را عقب میاندازد و بعد از کشتهشدن ارجاسپ، او را برای بندکردن رستم به سیستان میفرستد. رستم نه میخواهد که تن به ننگ اسارت دهد و نه میخواهد که با شاهزادهی ایران جنگ کند. بنابراین از در آشتی داخل میشود، ولی سودی نمیبخشد و در نبرد اول، هشت تیر به بدن رستم میرسد، امّا اسفندیار آسیبی نمیبیند، چونکه رویینتن است. سیمرغ حاضر میشود و تیرها را از تن رستم و رخش او بیرون کشیده، او را شفا میدهد و به راهنمایی او رستم در نبرد دوم، اسفندیار را به یک تیر گز که به چشمان او میزند، هلاک میکند. امّا شومی ریختن خون اسفندیار، گریبانگیر رستم شده و خود او نیز به چارهجویی برادرش شغاد در چاهی پر از اسلحه افتاده، با اسب معروفش رخش کشته میشود. ولی پیش از مرگ انتقام خویش را از برادر خائنش میگیرد و او را به یک تیر به درخت میدوزد.
دورهی شاهی کیانیان به بهمن، داراب و دارا ختم میشود و دارا (مطابق با دارای سوم هخامنشی) بهدست اسکندر مقدونی کشته میشود.
قسمت مهم داستانهای اساطیری ایران در همین خلاصهای که بهدست دادیم، مندرج است.
داستان اسکندر که بعد از آن میآید، نسبت به روایات اساطیری ایران بیگانه است و از مآخذ خارجی آمده است به جز یک قضیه، و آن اینکه از برای کمکردن ننگ این شکستی که از بیگانهای به ایرانیان رسیده است، حکایت کردهاند که شاه ایران، دختر شاه یونان را به زنی گرفت و روز پس از همخوابگی با او، دختر را به یونان پس فرستاد و از این دختر، پسری زاد که شاه یونان او را فرزند خویش خواند و الکساندر نامید و این اسکندر در حقیقت، برادر دارای آخرین بود و دارا مغلوب برادر خویش گردید.
پس از اسکندر، دورهی شاهان اشکانی میآید، ولیکن در شاهنامه از این سلسله جز اسم چند شاه در چند بیت، چیزی نیامده است. از اردشیر پاپکان به بعد شاهان همه تاریخی، یعنی همان سلسلهی ساسانیاناند و اگرچه این قسمت شاهنامه دارای بخشهای افسانهیی و داستانهای عشقی و پهلوانی نیز هست، باز گیرندگی و دلچسبی قسمت غیرتاریخی را ندارد. در عوض، پند، اندرز، خطابهی حکیمانه و نامهی اخلاقی فراوان دارد.
دورهی شاهی اردشیر اول، شاپور دوم، بهرام پنجم (بهرام گور)، قباد اول، خسرو اول (انوشیروان) و خسرو دوم (پرویز) با تفصیل سروده شده است. داستانهای جذّاب و دلچسب این قسمت اینهاست:
داستان کرم و جنگ اردشیر با هفتواد، داستان لشکرکشی شاپور دوم به قلعهی شاه عرب و گرفتن آن قلعه به راهنمایی دختر آن شاه، داستان پهلوانیهای بهرام گور و شکارهای او و مخصوصاً قصهی او با چنگزنی به نام آزاده، داستان همین بهرام با براهام یهودی و لنبک سقا، داستان او با کودک کفشگر که از آن قوت شراب ظاهر میشود، داستان رزمهای او با اژدها و شیر، داستان لشکرکشی خاقان چین به ایران و شبیخونزدن بهرام بر لشکر او، داستان رفتن بهرام به لباس فرستادگان به هندوستان پیش شنگل و دلیریهای او در آن سرزمین، داستان خواستن بهرام لولیان (کاولیان) را از هند از برای رامشگری و نوازندگی، داستان ظهور مزدک در زمان قباد و آوردن مذهب اشتراکی، داستان پیداشدن بزرگمهر و آوردن شطرنج و کلیله و دمنه از هندوستان به ایران.
در زمان هرمزد (پسر انوشیروان) سپهبد ایرانی، بهرام چوبینه که سپاه ساوهشاه را شکسته بود، خود سرکشی کرده، یاغی میشود. پهلوانیهای این سردار با کارهای رستم، داستانی شبیه است. عصیان و طغیان او تا زمان خسروپرویز طول میکشد و بعد از آنکه از پرویز شکست میخورد، به دربار خاقان ترک پناهنده میشود و آنجا به قتل میرسد. خسروپرویز در زمان حیات پدر خود، دختری شیریننام را میشناخته که بعضی میگویند: ارمنی بوده. همینکه پرویز به شاهی میرسد، او را به زنی میگیرد و شیرین یکی از زنان دیگر خسروپرویز را زهر داده میکشد. این زن، زن رومینژاد بوده و شیرویه (پسر پرویز) که از آن زن بود میشورد و پدر خویش را به قتل میرساند و میخواهد شیرین را بگیرد؛ امّا او به دخمهی پرویز رفته، بالای سر شوهر مقتول خود زهر میخورد و همانجا میمیرد. داستان باربد (مطرب مخصوص پرویز) هم که پس از مرگ شاه دستهای خود را میبرد و آلات موسیقی خویش همگی را میسوزاند، مؤثر است.
بعد از این، اوضاع شاهی ایران مغشوش میگردد و دورهی شورش سرداران و کشمکش ایشان با یکدیگر میرسد. در مدت سه سال، پنج شش نفر به پادشاهی ایران مینشینند که دو نفر از آنها (پورانداخت و آذرمیدخت) زناند. آخرین این پادشاهان، یزدگرد سوم پسر شهریار است که در زمان او عربان به ایران حمله کردند. سردار ایران، رستم فرخزاد به دست سردار عرب کشته میشود و یزدگرد میگریزد و پس از سیزده سال سرگردانی، عاقبت به سبب خیانت مرزبان مرو کشته میشود و شاهنشاهی ساسانیان بهدست قوم عرب متلاشی و منقرض میگردد. نظم و آبادی و کامرانی ایرانیان به بینظمی و ویرانی و نامرادی مبدل میشود. و فردوسی از این عاقبت که ایران و ایرانی دچار آن شدند، چندین بار یاد میکند و افسوس میخورد و مینالد. این بود خلاصهی داستانهای شاهنامه. ■